دردسر گرفتنلغتنامه دهخدادردسر گرفتن . [ دَ دِ س َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) به صداع مبتلی شدن . (ناظم الاطباء) : صندل به خامه مال ز خوناب دل کلیم کز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت .کلیم (از آنندراج ).
دردسرفرهنگ فارسی عمید۱. دردی که در سر پیدا شود.۲. [مجاز] زحمت و رنج و اشکال که کسی برای دیگری فراهم کند.
دردسردیکشنری فارسی به انگلیسیaggro, bother, discomfort, encumbrance, ill, irritation, load, matter, mess, nuisance, problem, rub, trial, trouble, vexation
دردسرفرهنگ فارسی عمید۱. دردی که در سر پیدا شود.۲. [مجاز] زحمت و رنج و اشکال که کسی برای دیگری فراهم کند.
دردسردیکشنری فارسی به انگلیسیaggro, bother, discomfort, encumbrance, ill, irritation, load, matter, mess, nuisance, problem, rub, trial, trouble, vexation
دردسرفرهنگ فارسی عمید۱. دردی که در سر پیدا شود.۲. [مجاز] زحمت و رنج و اشکال که کسی برای دیگری فراهم کند.
دردسردیکشنری فارسی به انگلیسیaggro, bother, discomfort, encumbrance, ill, irritation, load, matter, mess, nuisance, problem, rub, trial, trouble, vexation