درزمانلغتنامه دهخدادرزمان . [ دَ زَ ] (ق مرکب ) فی الفور. درحال . بزودی . بمجرد. (ناظم الاطباء). فوری . علی الفور. فی الحال . یکایک : شنید این سخن شاه شد بد گمان فرستاده را جست هم در زمان . فردوسی .میان کیی تاختن را ببست از آن شه
درزمانلغتنامه دهخدادرزمان . [ دَرَ ] (اِ) رشته و ریسمان تافته را گویند که در سوزن کشند. (برهان ) (از آنندراج ). ریسمانی باشد که در سوزن کشند. (مجمعالفرس سروری ). رشته و ریسمان تافته که در سوزن جهت خیاطی کشند. (ناظم الاطباء) : جهد کردن بیش از آن در حرب طاقتشان نبود<br
درزمانِ معینفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان ن، هرهفته، هرسال، همهروزه، هرروزه، درهر ماه (روز، ...)، ماهانه، همیشه، بهتناوب
درزمان غیرحالفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان غیرحال، قبلاً، درآتیه، بعداً، غیر ازحالا، حالا نه، اکنون خیر، یکوقتی، روزگاری، روزی روزگاری، زمانی، فردا
رژنوک(درزمان حال به معرب آن رجنوک تلفظ می شود)واژهنامه آزاد(رژ)با فتحه ریعنی ردیف (نو)مثل تلفظ تو بمعنی تازه یاجدید (ک)خلاصه شده کاریز یا چاه (ردیف جدیدی از حلقه های چاه کنده شده یا خلاصه قنات نو)
درزمونلغتنامه دهخدادرزمون . [ دَ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع در 25 هزارگزی شرق شوسف و 20 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ عمومی مشهد به زاهدان . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیا
درزمانی 1diachronismواژههای مصوب فرهنگستانگذر زمانی یک واحد سنگی که سن آن از جایی به جای دیگر متفاوت است
زبانشناسی درزمانیdiachronic linguisticsواژههای مصوب فرهنگستانشاخهای از زبانشناسی که به مطالعۀ تغییرات زبان در طول زمان میپردازد متـ . زبانشناسی تاریخی historical linguistics
درزمانِ معینفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان ن، هرهفته، هرسال، همهروزه، هرروزه، درهر ماه (روز، ...)، ماهانه، همیشه، بهتناوب
درزمان غیرحالفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان غیرحال، قبلاً، درآتیه، بعداً، غیر ازحالا، حالا نه، اکنون خیر، یکوقتی، روزگاری، روزی روزگاری، زمانی، فردا
اکنون بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان اکنون بودن، درزمان حال بودن، بودن، امروزی بودن درجریان بودن، رایجبودن درزمان حال وجود داشتن
درزمولغتنامه دهخدادرزمو. [ دَ رَ ] (اِ) به لهجه ٔ طبری ، خیاطه . نخ . رشته . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درزمان شود.
درحالیکهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان یکه، در اثنایِ، ظرفِ، درحالِ، در حینِ، هنگامِ، ضمنِ، وسطِ کاری، درخلالِ، دربین درزمان معین، بهنوبت، الیالابد، همچنان
درزمانی 1diachronismواژههای مصوب فرهنگستانگذر زمانی یک واحد سنگی که سن آن از جایی به جای دیگر متفاوت است
درزمانِ معینفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان ن، هرهفته، هرسال، همهروزه، هرروزه، درهر ماه (روز، ...)، ماهانه، همیشه، بهتناوب
درزمان غیرحالفرهنگ فارسی طیفیمقوله: زمان غیرحال، قبلاً، درآتیه، بعداً، غیر ازحالا، حالا نه، اکنون خیر، یکوقتی، روزگاری، روزی روزگاری، زمانی، فردا
اندرزمانلغتنامه دهخدااندرزمان . [ اَ دَ زَ ] (ق مرکب ) در همان زمان . درهمان دم . فوراً. بی درنگ . فی الفور. (از یادداشتهای مؤلف ) : چوبیننده دیدارش از دور دیدهم اندرزمان زاو شود ناپدید. فردوسی .هم اندرزمان طوس را خواند شاه بفرمود