درغملغتنامه دهخدادرغم . [ دَ غ َ ] (اِ مرکب ) نام نغمه ای باشد از موسیقی که شنیدن آن غم و الم از دل بیرون کند، و معنی ترکیبی آن دراندوه باشد. (برهان ). نام پرده ای است از موسیقی که هرچند کسی را غم و اندوه فروگرفته باشد بمجرد شنیدن آن به شادی مبدل گردد. (جهانگیری ) : <b
درغملغتنامه دهخدادرغم . [ دَ غ َ ] (اِخ ) نام موضعی که آنجا شراب خوب می شود، و شراب درغمی منسوب بدانجاست . (برهان ). نام ناحیه و شهری است از اعمال سمرقند و مشتمل بر چند پارچه ده پیوسته از اعمال مایَمُرْغ سمرقند. (از معجم البلدان ) (از مراصدالاطلاع ) : تا سوی درغم ن
درغمفرهنگ فارسی عمیداز الحان قدیم ایرانی: ◻︎ چنان مستغرقم در غم که مطرب / اگر درغم سراید غم فزاید (ابوسلیک: شاعران بیدیوان: ۶).
ضرغملغتنامه دهخداضرغم . [ ض َ غ َ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). شیر درنده . (منتخب اللغات ). اسد.
درغمیلغتنامه دهخدادرغمی .[ دَ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب است به درغم ، که ناحیه ای است در دو فرسخی سمرقند. (از الانساب سمعانی ). منسوب به درغم که شراب آنجا مشهور بوده است : قال [ کسری ] فأخبرنی عن أطیب الشراب و ألذه ، قال [ ریدک خوش آواز ] : العنبی ... و خیره البلخی و الم
مایمرغلغتنامه دهخدامایمرغ . [ ی َ م ُ ](اِخ ) از قرای سمرقند و اعمال آن به اعمال درغم پیوسته است . (از معجم البلدان ). از قرای سمرقند. (از انساب سمعانی ). و رجوع به دو ماده ٔ بعد و «مای » شود.
عارضیلغتنامه دهخداعارضی . [ رِ ] (اِخ ) قمی . صادقی کتابدار نویسد: شاعرپیشه است و به اردوی معلا رفت و آمد داشت طبع خوبی دارد و شعرش چنین است :یک شب نشد که درغم عشقت ز چشم و دل خونابها نیامد و سیلاب ها نرفت .(مجمع الخواص ص 309).</p
رضوان قاجارلغتنامه دهخدارضوان قاجار. [ رِض ْ ن ِ ] (اِخ ) سام میرزا، پسر محمدقلی میرزا ملک آرا. وی در تهران به تحصیل دانش پرداخت و از همه ٔ علوم بهره گرفت . بواسطه ٔ ذوق فطری و موروثی به شعر و شاعری گرایید و در اندک مدت به مقامی ارجمند در جهان ادب رسید و به مدح ناصرالدین شاه پرداخت و مورد توجه و تکر
درهملغتنامه دهخدادرهم . [ دَ هََ ] (ص مرکب ) بی نظام و پریشان . (آنندراج ). بهم آمیخته . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ). پریشان . (شرفنامه ٔ منیری ). مشوش و مغلق و مختلط و شوریده و پریشان و آمیخته . (ناظم الاطباء). ژولیده . آشفته . کاری درهم ، پوشیده . مشتبه . (یادداشت مرحوم دهخدا) <span class=
زاغلغتنامه دهخدازاغ . (اِ) مرغی باشد که بعربی غراب گویند و آن سیاه میباشد و منقار سرخی دارد. (برهان قاطع). غراب .(منتهی الارب ). بر شکل کلاغ کوچک بود که هیچ جای او سفید نباشد و پایهای او سرخ باشد. (صحاح الفرس ). مرغی سیاه که منقار سرخ دارد و در چشم او دائره ای سفید است . (آنندراج ). کلاغ . غ
درغمیلغتنامه دهخدادرغمی .[ دَ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب است به درغم ، که ناحیه ای است در دو فرسخی سمرقند. (از الانساب سمعانی ). منسوب به درغم که شراب آنجا مشهور بوده است : قال [ کسری ] فأخبرنی عن أطیب الشراب و ألذه ، قال [ ریدک خوش آواز ] : العنبی ... و خیره البلخی و الم