درقهلغتنامه دهخدادرقه . [ دَ ق َ / ق ِ ] (از ع ، اِ) درقة. سپر. (از برهان ) : یک درقه بودش [ پیغمبررا ] سر مردی بر آن نگاشته . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).بیفکند نیزه کمان برگرفت یکی درقه ٔ کرگ بر سر گرفت . فرد
درقعلغتنامه دهخدادرقع. [ دُ ق َ ] (ع ص ، اِ) شتر آبکش . (منتهی الارب ). «راویه » از آب . (از اقرب الموارد). راویه کش .
درقةلغتنامه دهخدادرقة. [ دَ رَ ق َ ] (ع اِ) درقه . سپر. (منتهی الارب ). جحفة که آن سپری است از پوست و آنرا چوب و «عقب » نیست . (از اقرب الموارد). ج ، دَرَق ، و أدراق ، دِراق . (منتهی الارب ). و رجوع به دَرَق و درقه شود. || روزن نهر، معرب است . (منتهی الارب ). «خوخه » و دریچه ای در نهر. (از ا
درکهلغتنامه دهخدادرکه . [ دَ رَ ک َ ] (اِخ ) (از: دَرَ، مخفف دره + که [ ک َ / ک ِ ] علامت تصغیر) و آن نام قریه ای است کوهستانی به شمال غربی تهران نزدیک اوین . (یادداشت مرحوم دهخدا). اسم دره ای است از کوه شمیران در بلوک شمیران تهران که قرای آن درکه و اوین و در
درکهلغتنامه دهخدادرکه . [ دَ رَ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش اردکو از شهرستان ایلام واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری قلعه دره و کنار راه مالرو امامزاده نصرالدین ، با 160 تن سکنه . آب آن از چشمه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <
درکهلغتنامه دهخدادرکه . [ دَ رَ ک َ ] (اِخ ) دهی است از بخش شمیران شهرستان تهران واقع در 12 هزارگزی باختر تجریش ، با 742 تن سکنه (طبق سرشماری سال 1335 هَ . ق .). آب آن از رودخانه ٔ محلی سرچشم
درقاتلغتنامه دهخدادرقات . [ دَ رَ ] (ع اِ) ج ِ دَرَقة. مقاسم میاه . (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دَرَقة شود.
درقةلغتنامه دهخدادرقة. [ دَ رَ ق َ ] (ع اِ) درقه . سپر. (منتهی الارب ). جحفة که آن سپری است از پوست و آنرا چوب و «عقب » نیست . (از اقرب الموارد). ج ، دَرَق ، و أدراق ، دِراق . (منتهی الارب ). و رجوع به دَرَق و درقه شود. || روزن نهر، معرب است . (منتهی الارب ). «خوخه » و دریچه ای در نهر. (از ا
بدرقهفرهنگ فارسی عمید۱. رهبر؛ راهنما.۲. (اسم مصدر) رهبری.۳. (اسم مصدر) مشایعت.۴. (طب قدیم) آب نیمگرم یا سوپ که پس از خوردن مسهل بهتدریج میخورند.
بدرقهلغتنامه دهخدابدرقه . [ ب َ رَ ق َ / ق ِ ] (از ع ، ص ، اِ) (از بدرقة عربی ) رهبر. رهنما. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رهبر. جماعتی که راهبر قافله باشد. (غیاث اللغات ). پاسبان و نگهبان . (ناظم الاطباء). خفیر. خفرة. (منتهی الارب ).جمعی
بدبدرقهلغتنامه دهخدابدبدرقه . [ ب َ ب َ رَ ق َ / ق ِ ] (ص مرکب ) که خوب بدرقه نکند. مقابل خوش استقبال : فلانی خوش استقبال و بدبدرقه است . (از یادداشت مؤلف ).