دروندلغتنامه دهخدادروند. [ دَرْ وَ ] (اِمرکب ) چنگک و قلاب که به عربی معلاق خواند. (از برهان ). چنگک و قلاب . (لغت محلی شوشتر - نسخه ٔ خطی ). || دلوند، و آن چوبی است که از بالا به عرض درکشند و در را بدان آویزند. (لغت محلی شوشتر - نسخه ٔ خطی ). || نجاف (به خراسان ). (از یادداشت مرحوم دهخدا). در
دروندلغتنامه دهخدادروند. [ دُرْ وَ ] (هزوارش ، ص مرکب ) (به زبان زند و پازند) بدمذهب و نامقید و فاسق را گویند. (از برهان ) (از آنندراج ). به معنی دروغزن ناپاک ، و معمولاً در صفت اهریمن بکار آید. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ص 97 و
دروندفرهنگ فارسی عمیددر آیین زردشتی، کسی که اندیشه و گفتار و کردار بد داشته و از همۀ صفات خوب بیبهره باشد؛ بدکار؛ فاسق؛ بیدین: ◻︎ درود از ما به بهدین خردمند / که دور است از ره و آیین دروند (زراتشتبهرام: لغتنامه: دروند).
دیرپیوندلغتنامه دهخدادیرپیوند. [ پَی / پِی وَ ] (ص مرکب ) دارای پیوستگی و اتصال دراز. که پیوستگی و ارتباط قدیم دارد : کهن دولت چو باشد دیر پیوندرعیت را نباشد هیچ دربند. نظامی .نه عیب تست که بیگانه وار
دیرآیندlate mover, late entrant, late comerواژههای مصوب فرهنگستانبنگاهی که دیرتر از رقبای خود وارد بازار جدید میشود
دروندیلغتنامه دهخدادروندی . [ دُ وَ ] (حامص مرکب ) دروغ پرستی . (یادداشت مرحوم دهخدا). دروند بودن . عمل دروند. و رجوع به دُروَند شود.
دروندهلغتنامه دهخدادرونده . [ دِ رَ وَ دَ / دِ ] (نف ) دروکننده یعنی کسی که غله می برد. (آنندراج ). کسی که غله درو می کند. (ناظم الاطباء). آنکه درود. که درو کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جارم . جرمة؛ خرما یا انگور دروندگان . مختلی ؛ گیاه درونده . (منتهی الارب ).<
دروندهلغتنامه دهخدادرونده . [ دَرْ وَ دَ / دِ ] (اِ) دربنده . نَجران . (ابن درید). و رجوع به دربنده شود.
جوترشهلغتنامه دهخداجوترشه . [ ج َ / جُو ت ُش َ / ش ِ ] (اِ مرکب ) نوعی از جو که در تابستان کارند و در پاییز دروند و آنرا قوتی نبود. (فلاحت نامه ).
دژوندلغتنامه دهخدادژوند. [ دُژْ وَ ] (ص مرکب ) زشت مانند. || فاسق و بدمذهب . (آنندراج ). بدکار. بدعمل . بی دین . ملحد. (ناظم الاطباء) : درود از ما به بهدین خردمندکه دور است از ره و آئین دژوند. زراتشت بهرام (از آنندراج ).و رجوع به در
گیاه برلغتنامه دهخداگیاه بر. [ ب ُ ] (نف مرکب ) برنده ٔگیاه . || (اِ مرکب ) داس که بدان دروند. (السامی فی الاسامی ): مِحَشَّة؛ گیاه بر. داس گیاه . (مقدمة الادب زمخشری چ تهران ص 101). داس و علف درو. آلتی باشد آهنین که بدان گیاه و علف را برند و قطع کنند.
سطاملغتنامه دهخداسطام . [ س ِ ] (ع اِ) آتشکاو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). کفچه ٔ آتش . (مهذب الاسماء). || آهن سرپهن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || دروند. || سربند قاروره . || تیزی تیغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد). و در حدیث است : العرب سطام الناس ، یعنی در شوکت و حدت چون حد
دروندیلغتنامه دهخدادروندی . [ دُ وَ ] (حامص مرکب ) دروغ پرستی . (یادداشت مرحوم دهخدا). دروند بودن . عمل دروند. و رجوع به دُروَند شود.
دروندهلغتنامه دهخدادرونده . [ دِ رَ وَ دَ / دِ ] (نف ) دروکننده یعنی کسی که غله می برد. (آنندراج ). کسی که غله درو می کند. (ناظم الاطباء). آنکه درود. که درو کند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جارم . جرمة؛ خرما یا انگور دروندگان . مختلی ؛ گیاه درونده . (منتهی الارب ).<
دروندهلغتنامه دهخدادرونده . [ دَرْ وَ دَ / دِ ] (اِ) دربنده . نَجران . (ابن درید). و رجوع به دربنده شود.