درگهلغتنامه دهخدادرگه . [ دَ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) درگاه . جای در. مدخل خانه . در خانه . آنجا از خانه که در است : پرستنده تازانه ٔ شهریاربیاویخت از درگه ماهیار. فردوسی .درگه میران غز درشکنی نیمروزچون در افراسیاب نیم شبان روستم .<
کارخانة لبنیاتdairy factory, creamery, dairyواژههای مصوب فرهنگستانواحدی تولیدی که در آن فراوردههای شیری تولید میشود
پخشینۀ لبنیdairy spreadواژههای مصوب فرهنگستانپخشینهای که پایۀ آن چربی شیر است و میزان چربی آن کمتر از کره است
پیغذای لبنیdairy dessertواژههای مصوب فرهنگستانپیغذایی آمادۀ مصرف، ازجمله انواع بستنی خامهای و پنیرهای تازه و شیرخاگین، که از فراوردههای شیری مانند خامه و شیر و ماست تهیه شده باشد
فراوردۀ لبنیdairy productواژههای مصوب فرهنگستانهر فراوردۀ غذایی که از شیر تهیه شود متـ . فراوردۀ شیری milk product
نوشابۀ لبنیdairy beverageواژههای مصوب فرهنگستاننوشابهای که عمدتاً از شیر و فراوردههای آن تهیه میشود
درگهانلغتنامه دهخدادرگهان . [ دَ گ َ ] (اِخ ) دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 20 هزارگزی باختر قشم و سر راه مالرو قشم به باسعیدو، با 1271 تن سکنه (سرشماری سال 1335 هَ . ش .). آب آن
درگهیلغتنامه دهخدادرگهی . [ دَ گ َ ] (ص نسبی ) منسوب به درگه . درگاهی .- مرکب درگهی ؛ اسب نوبتی . اسب تربیت شده و لایق سواری درباریان : شیخ کامل بود و طالب مشتهی مرد چابک بود و مرکب درگهی .مولوی .
درگه نشینلغتنامه دهخدادرگه نشین . [ دَ گ َه ْ ن ِ ] (نف مرکب ) درگه نشیننده . نشیننده ٔ درگاه . مقیم حضرت . ساکن در خانه : که درگه نشینان شه را تمام کفایت شد آن نزل در صبح و شام .نظامی .
درگه پرستلغتنامه دهخدادرگه پرست . [ دَ گ َه ْ پ َ رَ ] (نف مرکب ) درگه پرستنده . پرستنده ٔ درگه . خادم و بنده و ملازم درگاه : همی گردد در این شاهانه بستان بکام خویش با درگه پرستان .(ویس و رامین ).
هفت عروسلغتنامه دهخداهفت عروس . [ هََع َ ] (اِ مرکب ) هفت سیاره . هفت چشم فلک : ای هفت عروس نه عماری بر درگه تو به پرده داری .نظامی .
سبزتبرکفرهنگ فارسی عمیدآسمان: ◻︎ یکروزه وجه حاشیهٴ درگه تو نیست / چندین ذخیرهها که بر این سبزتبرک است (شرف شفروه: لغتنامه: تبرک).
ستانهفرهنگ فارسی عمیدآستان؛ درگاه؛ درگه: ◻︎ گر از سوختن رست خواهی همیشو / به آموختن سر بنه بر ستانه (ناصرخسرو: ۴۲).
خوارکردهلغتنامه دهخداخوارکرده . [ خوا / خا ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) زبون کرده . ذلیل کرده . مقهورکرده . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون دل لشکر ملک نگاه ندارددرگه ایوان چنانکه درگه میدان کار چو پی
کسیلغتنامه دهخداکسی . [ ک َ ] (حامص ) شخصیت . فردیت . آدمیت . (ناظم الاطباء). کس بودن . شخصیتی داشتن . در شمار مردم مهم بودن : هرکه او نام کسی یافت از آن درگه یافت ای برادر کس او باش و میندیش ز کس .سنائی .
درگه نشینلغتنامه دهخدادرگه نشین . [ دَ گ َه ْ ن ِ ] (نف مرکب ) درگه نشیننده . نشیننده ٔ درگاه . مقیم حضرت . ساکن در خانه : که درگه نشینان شه را تمام کفایت شد آن نزل در صبح و شام .نظامی .
درگه پرستلغتنامه دهخدادرگه پرست . [ دَ گ َه ْ پ َ رَ ] (نف مرکب ) درگه پرستنده . پرستنده ٔ درگه . خادم و بنده و ملازم درگاه : همی گردد در این شاهانه بستان بکام خویش با درگه پرستان .(ویس و رامین ).
درگهانلغتنامه دهخدادرگهان . [ دَ گ َ ] (اِخ ) دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 20 هزارگزی باختر قشم و سر راه مالرو قشم به باسعیدو، با 1271 تن سکنه (سرشماری سال 1335 هَ . ش .). آب آن
درگهیلغتنامه دهخدادرگهی . [ دَ گ َ ] (ص نسبی ) منسوب به درگه . درگاهی .- مرکب درگهی ؛ اسب نوبتی . اسب تربیت شده و لایق سواری درباریان : شیخ کامل بود و طالب مشتهی مرد چابک بود و مرکب درگهی .مولوی .