دست پیچلغتنامه دهخدادست پیچ . [ دَ ] (اِ مرکب ) دست آویز و ذریعه . (غیاث ). مرادف دست آویز. (آنندراج ). بهانه . (یادداشت مرحوم دهخدا) : قضا را دست پیچ خود کند در کجروی نادان خطای خویشتن را کور دائم بر عصا بندد. صائب (از آنندراج ).ز خط
دست دست کردنلغتنامه دهخدادست دست کردن . [ دَ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تعلل کردن . طول دادن . اهمال کردن . به طفره وقت گذراندن . انجام دادن کاری را عمداً به درازا کشاندن . این دست آن دست کردن . مماطله کردن .
پاس دستبهدستflip pass, hand-off passواژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، پاس نزدیک با حرکتی کوتاه و نرم که در آن توپ را مستقیماً به دست همتیمی میدهند
دست پیچیلغتنامه دهخدادست پیچی . [ دَ ] (حامص مرکب ) مشت زدن . (ناظم الاطباء). پنجه کردن با کسی تازور و قوت او معلوم شود. (از آنندراج ) : کنم دست پیچی به سنجابیان زنم سکه بر سیم سقلابیان .نظامی (از آنندراج ).
دستاویزفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] وسیله؛ بهانه.۲. هر چیزی که آن را وسیله و آلت دست قرار بدهند؛ دستپیچ.
موثیةلغتنامه دهخداموثیة. [ م َثی ی َ ] (ع ص ) دست معیوب کرده بی شکستگی استخوان و کفیده . (منتهی الارب ). دست پیچ خورده بدون شکستگی استخوان . (ناظم الاطباء). رجوع به موثوة و موثوءة شود.
باررنگلغتنامه دهخداباررنگ . [ بارْ، رَ ] (اِ) دست پیچ اطفالی که در گهواره می خوابانند. (ناظم الاطباء). سینه بند اطفال . بادنگ . باژرنگ . باردنگ . (دِمزن ). || بند قنداق . || طناب و بارپیچ و تنگ حیوانات باری . || کمربند. || نوار. (ناظم الاطباء).
بیدقلغتنامه دهخدابیدق . [ ب َ دَ ] (معرب ، اِ) معرب و مأخوذ از پیاده ٔ فارسی . (ناظم الاطباء). معرب پیادک ، پیاده . پیاده ٔ شطرنج را گویند و آن مهره ای باشد از جمله مهره های شطرنج و معرب پیاده است . (برهان ). مهره ٔ پیاده ٔ شطرنج که چون تواند هفت خانه بی مانع پیش رود مبدل بفرزین گردد. (از یا
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ] (اِ) از اعضای بدن . دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است : بازو و ساعد و کف دست و انگشتان . به عربی ید گویند. (برهان ). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن . (از آنندراج ). آن جزء از بدن آ
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ ] (معرب ، اِ) لغت فارسی داخل در زبان عرب است . رجوع به دست در معانی مختلف شود. معرب است . (منتهی الارب ). جامه . (منتهی الارب ). لباس . (اقرب الموارد). || کاغد. (منتهی الارب ). ورق . (اقرب الموارد). || خانه . (منتهی الارب ). || مسند ملوک و جز آن . (منتهی الارب ). ج
دستلغتنامه دهخدادست . [ دَ ] (معرب ، اِ) معرب دشت فارسی . دشت . (دهار)(منتهی الارب ). صحراء.. ابوعبید در غریب المصنف آورده است که عرب شین را به سین تعریب کند چنانکه در نیشابور نیسابور، و در دشت ، دست گوید. (المزهر سیوطی ).
دستفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان.۲. عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: ◻︎ گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸).۳. (زیستشناسی) هریک از دو پای جلو چهارپایان.۴. [مجاز] قدرت و سلطه.۵. [مجاز] قاعده و قانون.۶. [مج
داندستلغتنامه دهخداداندست . [ دَ ] (اِخ ) نام نیای دهم زرتشت پیامبر ایرانی . (این نام بصورتهای واندست ، ویدس ، وایدست نیز آمده است ). رجوع به مزدیسنا ص 69 شود.
دردستلغتنامه دهخدادردست . [ دَ دَ ] (ص مرکب ) موجود و مهیا. (آنندراج ). آماده . حاضر. مهیا. (ناظم الاطباء).- در دست دادن ؛ تسلیم کردن . (ناظم الاطباء).- || غدر و خیانت نمودن . (ناظم الاطباء).
دستادستلغتنامه دهخدادستادست . [ دَ دَ ] (اِ مرکب ) (مرکب از دست + الف وقایه + دست ) سودای نقدانقد؛ یعنی چیزی بگیرند و همان لحظه قیمت بدهند. (برهان ). نقد. دست به دست دادن . (آنندراج ). سودای نقد به نقد یعنی هرچه خرند همان لحظه قیمت وی را دهند. (ناظم الاطباء). مقابل پسادست یعنی نسیه . ناجزاً بناج
دوردستلغتنامه دهخدادوردست . [ دَ ] (ص مرکب ) کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی ). و چون مطلب
حسن چپ دستلغتنامه دهخداحسن چپ دست . [ ح َ س َ ن ِ چ َ دَ ] (اِخ ) شاعر فارسی زبان است . (ذریعه ج 9 ص 241، از تذکره ٔ روز روشن ).