دستگیرلغتنامه دهخدادستگیر. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر (خیاو). واقع در 7هزارگزی شمال خیاو و پانصدگزی راه شوسه ٔخیاو به ابهر، با 1328 تن سکنه . آب آن از خیاوچای وراه آن شوسه است . (از
دستگیرلغتنامه دهخدادستگیر. [ دَ ] (نف مرکب ) آخذ. دست گیرنده : دل سنگ بگذاشتندی به تیرنبودی کس آن زخم را دستگیر. فردوسی . || کسی که دست کسی را بدست برگیرد و بنوازد. (آنندراج ). گیرنده ٔ دست برای معاونت . (غیاث ) :</s
دستگیرفرهنگ فارسی عمید۱. دستگیرنده؛ کسی که دست دیگری را بگیرد و به او کمک و یاری کند؛ یاریکننده؛ مددکار.۲. (صفت مفعولی) کسی که او را بگیرند و زندانی کنند؛ گرفتار؛ اسیر.
دستگیرفرهنگ فارسی معین( ~.) 1 - (ص فا.) کسی که دست دیگران را بگیرد، مددکار. 2 - فریادرس . 3 - (ص مف .) گرفتار، اسیر. 4 - مرشد، مراد.
دسترلغتنامه دهخدادستر. [ دَ ت َ ] (اِ مرکب ) مخفف دست اره . (یادداشت مرحوم دهخدا). اره ٔ کوچکی را گویند که به یک دست کار فرمایند. (برهان ) (آنندراج ). دستره . (جهانگیری ). داس کوچک دندانه دار. (برهان ) (از آنندراج ). رجوع به دستره شود.
دستگیر شدنلغتنامه دهخدادستگیر شدن . [ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گیرنده ٔ دست کسی شدن . یاری ده کسی گشتن . مددکار کسی گشتن . مساعدت کننده شدن . یاریگر شدن : اگر نه گنج عطای تو دستگیر شودهمه بسیط زمین رو نهد به ویرانی . حافظ.تو دستگیر شو ای خ
دستگیر کردنلغتنامه دهخدادستگیر کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گرفتن ، چنانکه دزد یا جانی یا فراری را. اسیر کردن : بسیار زینهار خواستند تا دستگیر کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). بسیار مردم دستگیر کردند. (تاریخ بیهقی ص <span class="hl" dir=
دستگیرکلغتنامه دهخدادستگیرک . [ دَ رَ ] (اِ مصغر) دستگیر، و آن چوبی است که دو سر آن گرد باشد و آن را رنگ کنند و میان دو سر جای دست گذارند و بجهت بازی بدست اطفال دهند تا بجنبانند و صدا کند. || کنایه از ریش . || کنایه از ذکر. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
دستگیرکردهلغتنامه دهخدادستگیرکرده . [ دَ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) گرفته . مأخوذ. اسیر. اسیرکرده . (شرفنامه ). بازداشت و توقیف شده . فروگرفته .
دستگیرانهلغتنامه دهخدادستگیرانه . [ دَ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) به دستگیری . مددکارانه . از روی یاری : چون مرا دید ماند از آن بشگفت دستگیرانه دست من بگرفت .نظامی (هفت پیکر ص 162).
دستگیرهلغتنامه دهخدادستگیره . [ دَ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) آلتی از چوب یا فلز یا شیشه که برای گشودن و بستن در بر آن نصب کنند. گوی مانندی از چوب یا شیشه و فلز که بر درها تعبیه کنند تا با به دست گرفتن آن در را بتوان گشود و بست . قطعه ٔ فلزی منحنی به درازای بدستی یاکم
دستگیریلغتنامه دهخدادستگیری . [ دَ ] (حامص مرکب ) گرفتن دست کسی به اعانت . دستیاری . اعانت . کمک . یاری . مددکاری .یاریگری . (شرفنامه ). معاونت . مساعدت . معاضدت . مدد. همراهی . امداد. اعانت و یاری (آنندراج ) : نومید شده ز دستگیری با ذل یتیمی و اسیری . <p clas
دستگیرکلغتنامه دهخدادستگیرک . [ دَ رَ ] (اِ مصغر) دستگیر، و آن چوبی است که دو سر آن گرد باشد و آن را رنگ کنند و میان دو سر جای دست گذارند و بجهت بازی بدست اطفال دهند تا بجنبانند و صدا کند. || کنایه از ریش . || کنایه از ذکر. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).
دستگیرکردهلغتنامه دهخدادستگیرکرده . [ دَ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) گرفته . مأخوذ. اسیر. اسیرکرده . (شرفنامه ). بازداشت و توقیف شده . فروگرفته .
دستگیری کردنلغتنامه دهخدادستگیری کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اعانت و مساعدت و معاضدت و یاری و مددکاری کردن : بدان پرورانیدم این تار راکه تا دستگیری کند یار را. فردوسی .گه نعمت دهد نقصان پذیری کند هنگام حیرت دستگیری . <p class="
دستگیر شدنلغتنامه دهخدادستگیر شدن . [ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گیرنده ٔ دست کسی شدن . یاری ده کسی گشتن . مددکار کسی گشتن . مساعدت کننده شدن . یاریگر شدن : اگر نه گنج عطای تو دستگیر شودهمه بسیط زمین رو نهد به ویرانی . حافظ.تو دستگیر شو ای خ
دستگیر کردنلغتنامه دهخدادستگیر کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گرفتن ، چنانکه دزد یا جانی یا فراری را. اسیر کردن : بسیار زینهار خواستند تا دستگیر کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). بسیار مردم دستگیر کردند. (تاریخ بیهقی ص <span class="hl" dir=