دشتلغتنامه دهخدادشت . [ دَ ] (اِ) دستلاف . (فرهنگ فارسی معین ). دشن . || پیش مزد. (فرهنگ فارسی معین ). سفته . ربون . (یادداشت مؤلف ). || در تداول عامیانه ، فروش اول هر کاسب . (فرهنگ فارسی معین ). نقد نخست که فروشنده از مشتری ستاند در اول روز یا اول شب یا اول هفته یا ماه یا سال ، و با کردن ص
دشتلغتنامه دهخدادشت . [ دَ ] (اِخ ) از قرای اصفهان است . (معجم البلدان ). محله ای است مشهور در اصفهان . (فرهنگ فارسی معین ). قریه ای بود در سپاهان که اصل مولانا جامی از آنجا بود، و آنرا دردشت نیز گویند. (آنندراج ).قاضی ابوبکر محمد پسر حسین پسر حسن ... پسر جریر سوید دشتی بدان منسوب است . (از
دشتلغتنامه دهخدادشت . [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مازول بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. سکنه ٔ آن 304 تن . آب آن از قنات . محصول غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
دشتلغتنامه دهخدادشت . [ دَ ] (اِخ ) یکی از دهستانهای سه گانه ٔ بخش سلوانا از شهرستان ارومیه . موقعیت آن کوهستانی و سردسیر است . آب مزروعی آن از رودخانه ٔ جرمی و چشمه سار تأمین میگردد. این دهستان از 20 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود <span cla
دشتلغتنامه دهخدادشت . [ دَ ](اِخ ) شهرکی است در میان کوهها بین اربل و تبریز، ویاقوت حموی گوید آنرا آبادان و پر خیر و برکت دیدم و اهالی آنجا همگی کُردند. (از معجم البلدان ) (از برگزیده ٔ مشترک یاقوت ، ترجمه ٔ محمدِ پروین گنابادی ).
دست دست کردنلغتنامه دهخدادست دست کردن . [ دَ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تعلل کردن . طول دادن . اهمال کردن . به طفره وقت گذراندن . انجام دادن کاری را عمداً به درازا کشاندن . این دست آن دست کردن . مماطله کردن .
پاس دستبهدستflip pass, hand-off passواژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، پاس نزدیک با حرکتی کوتاه و نرم که در آن توپ را مستقیماً به دست همتیمی میدهند
دشتناملغتنامه دهخدادشتنام . [ دُ ] (اِ مرکب ) دشنام . (آنندراج ). فحش و سخن زشت . (ناظم الاطباء). و رجوع به دشنام شود.
دشتیبانلغتنامه دهخدادشتیبان . [ دَ ] (اِ مرکب ) دشتبان . نگهبانی که بر مزارع مزروعه و کاشته برگمارند. (آنندراج ). رجوع به دشتبان شود.
دشت ارزنلغتنامه دهخدادشت ارزن . [ دَ ت ِ اَ زَ ] (اِخ ) سرزمینی است در فارس . (از معجم البلدان ). دشت ارژن . دشت ارجن . رجوع به دشت ارژن شود.
دشتناملغتنامه دهخدادشتنام . [ دُ ] (اِ مرکب ) دشنام . (آنندراج ). فحش و سخن زشت . (ناظم الاطباء). و رجوع به دشنام شود.
دشتیبانلغتنامه دهخدادشتیبان . [ دَ ] (اِ مرکب ) دشتبان . نگهبانی که بر مزارع مزروعه و کاشته برگمارند. (آنندراج ). رجوع به دشتبان شود.
در و دشتلغتنامه دهخدادر و دشت . [ دَ رُدَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) (از: در به معنی دره + و + دشت به معنی هامون ) مخفف دره و دشت : چو هردو سپاه اندر آمد ز جای تو گفتی که دارد در و دشت پای . فردوسی .جهان چون بهشتی شد آراسته در و دشت
دراندردشتلغتنامه دهخدادراندردشت . [ دَ اَ دَ دَ ] (ص مرکب ) (از: در + اندر + دشت ) سخت فراخ : خانه یا وثاق یا سرای یا باغ دراندردشت ؛ بسیار وسیع. با وسعت و فراخی بسیار. عظیم وسیع. نهایت وسیع.عظیم پهناور. عظیم فراخ . نهایت گسترده . سخت وسیع.
دردشتلغتنامه دهخدادردشت . [ دَ رْ دَ / دَ رِ دَ ] (اِخ ) نام محله ای است در صفاهان . (برهان ) (از آنندراج ). محله ای است دراصبهان که آنرا باب دشت نیز گویند. (از تاج العروس ).اصفهان ... در اصل چهار دیه بوده است ، کران ، کوشک ، جوباره و دردشت . (نزهةالقلوب مقاله
درکادشتلغتنامه دهخدادرکادشت . [ دَ دَ ] (اِخ ) از دهات بارفروش مازندران . (از سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 119 و ترجمه ٔ آن ص 160).
پهن دشتلغتنامه دهخداپهن دشت . [ پ َ دَ ] (اِ مرکب ) دشتی عریض . دشتی فراخ . دشتی پهناور. صحرای وسیع و متسع : ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شدشش و آسمان گشت هشت . فردوسی .ندانست کش دست آزرده گشت ز پیکار شد خیره در پهن دشت . <p