دشتیلغتنامه دهخدادشتی . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان کرارج بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان . سکنه ٔ آن 396 تن .آب آن از زاینده رود. محصول آنجا غلات ، ذرت ، پنبه ، صیفی ، پشم و روغن . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
دشتیلغتنامه دهخدادشتی . [ دَ ] (اِخ ) (بلوک ...) ناحیه ٔ وسیعی است از گرمسیرات فارس در میانه ٔ جنوب و مغرب شیراز. درازی آن از بندر دیر ناحیه ٔ بردستان تا تنگ رم ناحیه ٔ بلوک ، سی و شش فرسنگ و پهنای آن از سرگاه ناحیه ٔ طسوج تا کلات ناحیه ٔ مندستان هجده فرسنگ است . کشت و زرع عمومی آن گندم و جوو
دشتیلغتنامه دهخدادشتی . [ دَ ] (اِخ ) از اصحاب ماری الاسقف که سپس با ماری مخالفت کرد و خود طریقه ای ابداع کرد بنام دشتیین . (از الفهرست ابن الندیم ). و رجوع به دشتیین شود.
دشتیلغتنامه دهخدادشتی . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان صحرای باغ بخش مرکزی شهرستان لار. سکنه 566 تن . آب آن از چاه و باران . محصول آنجا غلات و خرمای دیمی . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
دشتیلغتنامه دهخدادشتی . [ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان گورک سردشت بخش سردشت شهرستان مهاباد. سکنه ٔ آن 125 تن . آب آن از رودخانه ٔ سردشت . محصول آنجا غلات و توتون و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دستی دستیلغتنامه دهخدادستی دستی . [ دَ دَ ] (ق مرکب ) عامداً. عمداً. بعمد. قاصداً. قصداً. بقصد. عالماً. به اراده ٔ خود. بی اجبار. دستی . و رجوع به دستی شود.
دستگیلغتنامه دهخدادستگی . [ دَ ت َ / ت ِ ] (حامص ) حالت و چگونگی دسته بودن . || (اِ مرکب ) کنایه از همدست وممد و معاون . (آنندراج ). || پوستی که بجهت نشاندن باز و شاهین و جز آن بر دست کشند، از عالم بهله . (آنندراج ). بهله . دستکش چرمی که بازدار بر سر دست کشد ت
دشتیبانلغتنامه دهخدادشتیبان . [ دَ ] (اِ مرکب ) دشتبان . نگهبانی که بر مزارع مزروعه و کاشته برگمارند. (آنندراج ). رجوع به دشتبان شود.
دشتیینلغتنامه دهخدادشتیین . [ دَ ] (اِخ ) پیروان «دشتی » و او در اول طریقه ٔ ماری الاسقف داشت از ثنویه ، سپس با او مخالفت کرد. (از الفهرست ابن الندیم ). و رجوع به دشتی شود.
دشتیادلغتنامه دهخدادشتیاد. [ دُش ْت ْ ] (اِ مرکب ) (از: دشت + یاد) بد یاد نمودن و غیبت کردن . (برهان ). یاد کردن به بدی و دشمنی که به عربی غیبت گویند. (آنندراج ). بهتان . (ناظم الاطباء). و رجوع به دُشت شود.
دشتیاریلغتنامه دهخدادشتیاری . [ دَش ْت ْ ] (اِخ ) از طوایف ناحیه ٔ مکران و مرکب از 3000 خانوار است . رئیس طایفه در چاه بهار اقامت دارد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 100).
شهر سوواژهنامه آزادبه ناحیه ای از شهرستان دشتی که در روزگار دور قبل از اسلام مرکز دشتی بوده و گویش اصیل دشتی از آنجا سرچشمه گرفته که از گز دراز تا بردخون ادامه داشته
لوبرهلغتنامه دهخدالوبره . [ ب َ رَ / رِ ] (اِ) میش دشتی را گویند و در بعض از نسخ گاومیش دشتی نوشته اند. (برهان ). صاحب انجمن آرا و آنندراج بر این قول برهان که گوید به معنی گاومیش دشتی نیز آمده خرده گرفته و گفته اند: و معلوم شد که میش دشتی را گاومیش دشتی خوانده
دشتیبانلغتنامه دهخدادشتیبان . [ دَ ] (اِ مرکب ) دشتبان . نگهبانی که بر مزارع مزروعه و کاشته برگمارند. (آنندراج ). رجوع به دشتبان شود.
دشتیینلغتنامه دهخدادشتیین . [ دَ ] (اِخ ) پیروان «دشتی » و او در اول طریقه ٔ ماری الاسقف داشت از ثنویه ، سپس با او مخالفت کرد. (از الفهرست ابن الندیم ). و رجوع به دشتی شود.
دشتی شبانکارهلغتنامه دهخدادشتی شبانکاره . [ دَ ش َ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان شبانکاره ٔ بخش برازجان شهرستان بوشهر. سکنه ٔ آن 550 تن . آب آن از رودخانه ٔ شاپور و چاه . محصول آنجا غلات و خرما و صیفی جات می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7</
دشتی کلاتهلغتنامه دهخدادشتی کلاته . [ دَ ک َ ت َ ] (اِخ ) دهی از دهستان انزان بخش بندرگز شهرستان گرگان . سکنه ٔ آن 810 تن . آب آن ازچشمه و قنات . محصول آنجا برنج ، غلات ، پنبه ، کنجد، صیفی و توتون سیگار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3</spa
حسن دشتیلغتنامه دهخداحسن دشتی . [ ح َ س َ ن ِ دَ ] (اِخ ) کبکانی شاعر. دیوانش در دشتستان هست . (ذریعه ج 9 ص 242).
پیاز دشتیلغتنامه دهخداپیاز دشتی . [ زِ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پیاز موش . عُنصُل . عُنصَل . عُنصَلاء. عُنصُلاء. (منتهی الارب ). پیاز صحرائی . بصل الفار. اسقال . (منتهی الارب ). اسقیل . (منتهی الارب ). دوائیست که آن را بعربی بصل الفار گویند. اگر موش بخورد بمیرد و از خواص او آن است که اگر گرگ پ
تاک دشتیلغتنامه دهخداتاک دشتی . [ ک ِ دَ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) کَرم دشتی . نخوش . کرمةالبیضاء . رجوع به کرمةالبیضاء و فاشرا شود.
خر دشتیلغتنامه دهخداخر دشتی . [ خ َ رِ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خر وحشی . فراء. یحمور. عیر. بنات سعدة. بنات کداد. خرگور. گور. گورخر، عِلْج . (یادداشت بخط مؤلف ). خر صحرائی و وحشی . (ناظم الاطباء).
خوک دشتیلغتنامه دهخداخوک دشتی . [ ک ِ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خوکی که در دشت زیست می کند : مریخ دلالت کند بر شیران و پلنگان و گرگان و خوک دشتی . (التفهیم ).