دشمن کامفرهنگ فارسی عمیدکسی که اوضاع و احوالش بر وفق مراد دشمن است؛ مطابق کام و آرزوی دشمن؛ تیرهبخت: ◻︎ محنتزدهای غریب و رنجور / دشمنکامی ز دوستان دور (نظامی۳: ۴۱۵).
دشمنلغتنامه دهخدادشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث ). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض . (ناظم
دشمنفرهنگ فارسی عمیدکسی که بدی و زیان کس دیگر را بخواهد و کینه از او در دل داشته باشد؛ بدخواه؛ عدو؛ خصم.
دوستکامفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ دشمنکام] کاری یا چیزی که به کام و مراد دل دوست باشد.۲. یار مهربان؛ دوست خیرخواه؛ معشوق.
پر گفتنلغتنامه دهخداپر گفتن . [ پ ُ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) بسیار گفتن . اِذراع . تذرّع . بسیار گفتن . سخن را بدرازا کشانیدن .- امثال : پر گفتن به قرآن خوش است .پرگوی دشمن کام است .
دوستکاملغتنامه دهخدادوستکام . (ص مرکب ) آنکه کار دوستان به مراد و کام او باشد. خوشبخت . کامکار. کامیاب . شادکام . و با شدن و کردن صرف شود. (یادداشت مؤلف ) : که پیوسته در نعمت و ناز و کام در اقبال او بوده ام دوستکام . سعدی (بوستان ).ت
وارثیلغتنامه دهخداوارثی . [ رِ ] (اِخ ) اردبیلی . صاحب تذکره ٔ صبح گلشن درباره ٔ او چنین آرد: وارثی اردبیلی متروکات شعراء سلف را خلفی وارث بوده و دیار سخن را خامه ٔ سنجیده طرازش بکمال آسانی پیموده :از اوست :وارثی را بارها گفتم که ترک عشق کن پند من نشنید چندانی که دشمن کام شد.بز
دشمنکاملغتنامه دهخدادشمنکام . [ دُ م َ ] (ص مرکب ) بر مراد دشمنان . کسی که به حسب مراد دشمنان ، خراب و کم بخت و ذلیل باشد.(غیاث ). مقابل دوستکام ، یعنی آنکه هم مراد دشمنان باشد. (آنندراج ). آسیب و آفت و هر چیزی که بر مراد دشمن بود و سبب خرابی گردد. (ناظم الاطباء) : نه
دشمنلغتنامه دهخدادشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث ). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض . (ناظم
دشمنفرهنگ فارسی عمیدکسی که بدی و زیان کس دیگر را بخواهد و کینه از او در دل داشته باشد؛ بدخواه؛ عدو؛ خصم.
دشمنلغتنامه دهخدادشمن . [ دُ م َ ] (اِ مرکب ) (از: دش ، بد و زشت + من ، نفس و ذات ، و برخی گویند مرکب از «دشت » به معنی بد و زشت و «من » است ) بدنفس . بددل . زشت طبع. به معنی مفرد و جمع بکار رود. (از غیاث ). آنکه عداوت می کندبه شخص و کسی که ضرر می رساند. حریف مخالف و ضد و معارض و مبغض . (ناظم
خانه دشمنلغتنامه دهخداخانه دشمن . [ ن َ / ن ِ دُ م َ ] (ص مرکب ) خانه بیزار. دشمن خانه . (آنندراج ) : در دیده و دلم نبود اشک را قرارطفلی که شوخ طبع بود خانه دشمن است . حکیم (از آنندراج ).بسکه سودا بر سر
شوی دشمنلغتنامه دهخداشوی دشمن . [ دُ م َ ] (ص مرکب ) که دشمن شوهر باشد. زن که خصم شوهر باشد. ناشزه . (یادداشت مؤلف ).
نیم دشمنلغتنامه دهخدانیم دشمن . [ دُ م َ ] (ص مرکب ) که دشمن است اما در دشمنی ورزیدن مصر نیست : بنده را خوشتر آن آید که آن نواحی را به کاکو داده شود که هر چند نیم دشمن است از وی انصاف توان ستد. (تاریخ بیهقی ص 264). پسران علی تکین ما را نیم
پردشمنلغتنامه دهخداپردشمن . [ پ ُ دُ م َ ] (ص مرکب ) بسیاردشمن . پر از خصم : سراسر همه کوه پردشمن است در دژ پر از نیزه و جوشن است .فردوسی .