دفافلغتنامه دهخدادفاف . [ دِ ] (ع مص ) شتاب نمودن در کشتن خسته . (از منتهی الارب ). به اتمام رساندن کشتن شخص مجروح . (از اقرب الموارد). مُدافّة. و رجوع به مدافّة شود.
دفافلغتنامه دهخدادفاف . [ دَف ْ فا ] (ع ص ) دف ساز. (منتهی الارب ). دف گر. (دهار). آنکه دفها بسازد. (آنندراج ) (از اقرب الموارد) : قحبه زنکت آنچه به نداف دهدهر لحظه ز قحبگی به دفاف دهد. ؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).حافظ که ز
ذفافلغتنامه دهخداذفاف . [ ذُ ] (ع ص ) زود. سبک . بشتاب . || زهر کشنده . || خفاف ٌ ذفاف ؛ سبک ، زود، یا از اتباع است .
ذفافلغتنامه دهخداذفاف . [ ذِ ] (ع اِ) زهر کشنده . سم قاتل . || آب اندک یا نم و تری . ج ، ذُفُف . ما فیه ذفاف ؛ نیست در آن چیزی که تعلق گرفته شود بدان . || ما ذف َّ ذفافاً؛ آماده نکرد چیزی را، یا چیزی نکرد.
ذفافلغتنامه دهخداذفاف . [ ذِ ] (ع مص ) ذف .مذافّة. اِذْفاف . تذفیف . کشتن خسته را. قتل مجروح . الاجهاز علی الجریح . (تاج المصادر بیهقی ). || ذفاف در امری ؛ شتافتن ، شتاب کردن ، تسریع در آن .
خفاف ذفافلغتنامه دهخداخفاف ذفاف . [ خ ُ ذُ ] (ص مرکب ، از اتباع ) تر و چسبان . (یادداشت بخط مؤلف ).
دفافةلغتنامه دهخدادفافة. [ دَف ْ فا ف َ ] (ع اِ) قوم که دچار خشکسالی شوند آنگاه باران بر آنها ببارد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ).
دفافینلغتنامه دهخدادفافین . [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دَفّان . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). رجوع به دفّان شود.
دف سازلغتنامه دهخدادف ساز. [ دَ ] (نف مرکب ) دف سازنده . کسی که دف و طبل می سازد. (ناظم الاطباء). دفاف . (از منتهی الارب ). و رجوع به دف شود.
شتاب نمودنلغتنامه دهخداشتاب نمودن . [ ش ِ ن َ / ن ِ / ن ُ دَ ] (مص مرکب ) شتافتن . عجله کردن . به سرعت کاری را انجام دادن : تَدفیف ؛شتاب نمودن . دِفاف . مُدافِفَة؛ شتاب نمودن در کشتن خسته . دِفدَفَه ؛ شتاب نمودن . (منتهی الارب ). |
دفافةلغتنامه دهخدادفافة. [ دَف ْ فا ف َ ] (ع اِ) قوم که دچار خشکسالی شوند آنگاه باران بر آنها ببارد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج ).
دفافینلغتنامه دهخدادفافین . [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دَفّان . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). رجوع به دفّان شود.
ازدفافلغتنامه دهخداازدفاف . [ اِ دِ ] (ع مص ) برداشتن ، چنانکه بار را: ازدف الحمل . (از منتهی الارب ). || فرستادن عروس بخانه ٔ شوی . (منتهی الارب ). بخانه ٔ شوهر فرستادن زن را. فرستادن بیوک بخانه ٔ داماد. زفاف . (زوزنی ). زن بخانه ٔ شوهر فرستادن . || زن بخانه آوردن .
استدفافلغتنامه دهخدااستدفاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) استدفاف امر؛ تمام و مهیّا و راست شدن کار. (منتهی الارب ). استذناب . (زوزنی ). || ممکن بودن . آسان بودن . یقال : خذ ما استدف لک ؛ یعنی بگیر چیزی را که مهیّا و موجود است و بسهولت بدست آید. || استدفاف بموسی ؛ موی زهار ستردن با تیغ. (منتهی الارب ). ||
ادفافلغتنامه دهخداادفاف . [ اِ ] (ع مص ) ادفاف طائر؛ نزدیک زمین پریدن آن ، یا بر زمین نشستن او و جنبانیدن هر دو بال خود. || ادفاف امور بر کسی ؛ پیاپی رسیدن کارها بدو. || طعام دادن . (تاج المصادر بیهقی ).