دلبندلغتنامه دهخدادلبند. [ دِ ب َ ] (نف مرکب ) که دل را ببندد. دربندکننده ٔ دل . اسیرکننده ٔدل . عاشق کش . جاذب . دلکش . دلبر : زلفش کمنددلبند و غمزه اش ناوک جان شکار. (سندبادنامه ص 237).پریچهره بتان شوخ دلبندز خال و لب سرشته مش
دلبندلغتنامه دهخدادلبند. [ دُ ب َ ](اِ) دل بند. عمامه . (مقدمة الادب زمخشری ص 62). دستار و عمامه و تاج و کلاه و دیهیم . (ناظم الاطباء). دولبند. تول بند: دلبند کاغذ؛ فروقه . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دولبند شود.
دلبندفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که انسان او را از ته دل دوست بدارد مانندِ فرزند عزیز؛ بستهشده به دل.۲. (اسم) [قدیمی] معشوق؛ محبوب.
دلبندیلغتنامه دهخدادلبندی . [ دِ ب َ ] (حامص مرکب ) دل بندی . حالت و چگونگی دلبند. و رجوع به دلبند شود. || دلبستگی . علاقه . تعلق خاطر : نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری . سعدی . || دلکشی .
دلستانفرهنگ مترادف و متضاددلبر، دلبند، دلداده، دلدار، دلربا، محبوب، محبوبه، ، معبود، معشوق، نگار، یار
دلبرفرهنگ مترادف و متضادآشوبگر، ترک، جانان، دلارام، دلبند، دلدار، دلربا، دلنواز، صنم، محبوب، محبوبه، معشوق، معشوقه، نگار، ول
دلبندیلغتنامه دهخدادلبندی . [ دِ ب َ ] (حامص مرکب ) دل بندی . حالت و چگونگی دلبند. و رجوع به دلبند شود. || دلبستگی . علاقه . تعلق خاطر : نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری . سعدی . || دلکشی .