دلولغتنامه دهخدادلو. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دول بخش حومه شهرستان ارومیه . واقعدر 50 هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و 8 هزارگزی جنوب باختری راه شوسه ٔ ارومیه به مهاباد. آب آن از چشمه ، شغل اهالی زراعت و گله داری ، صنایع د
دلولغتنامه دهخدادلو. [ دَ ] (ترکی ، ص ) دلی . دیوانه . دنگ : ایر و گلو ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلوهر که از این هردو برست اوست اخی اوست کلو.مولوی .
دلولغتنامه دهخدادلو. [ دَل ْوْ ] (ع اِ) آوند آب کش . (منتهی الارب ). آنچه بدان آب کشند، مؤنث است اما گاهی بصورت مذکر نیز بکار رود. (از اقرب الموارد). ظرفی که بدان آب از چاه کشند.(غیاث ). ظرفی بیشتر از پوست و گاهی فلزی برای کشیدن آب از چاه و غیره . آبریز. (از برهان ). ام جابر. (مرصع). ام الج
دلولغتنامه دهخدادلو. [دُل ْ لو ] (اِ مرکب ) ورقی دارای دو خال در بازی ورق . (یادداشت مرحوم دهخدا). دولو. رجوع به دولو شود.
دلولغتنامه دهخدادلو.[ دَل ْوْ ] (ع مص ) در چاه فرو رها کردن دلو را. (ازمنتهی الارب ). پائین فرستادن دلو را در چاه . (از اقرب الموارد). || برکشیدن دلو را از چاه . (از منتهی الارب ). دلو از چاه برکشیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). دول از چاه برکشیدن . (المصادر زوزنی ). جدا کردن و کشیدن دلو ر
چاه دلولغتنامه دهخداچاه دلو. [ دَل ْوْ ] (اِ مرکب ) کنایه از دنیا باشد. (برهان ). دنیا. (ناظم الاطباء). || کنایه از برج دلو هم هست که یکی از دوازده برج فلکی است . (برهان ). برج دلو که برج یازدهم از بروج دوازده گانه بود. (ناظم الاطباء).
چرخ دلولغتنامه دهخداچرخ دلو. [ چ َ خ ِ دَل ْوْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چرخ دولاب . دولاب . چرخاب . چرخ چاه . چرخی که دلو را از چاه برکشد. چرخی که بوسیله ٔ آن دلو خالی را بدرون چاه فرستند و دلو پر از آب یا پر از خاک را از چاه بالا کشند. عَلاق . عَلاقَة. مَعَلَّق . (منتهی الارب ). رجوع به چرخ چ
دلویلغتنامه دهخدادلوی . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به دلو، که نام بعضی از اجداد ابوالقاسم عبیداﷲبن محمدبن عبیداﷲ است . (از الانساب سمعانی ).
دلویهلغتنامه دهخدادلویه . [ دِ ل َ وَی ْه ْ ] (اِخ ) لقب زیادبن ایوب طوسی است که محدث است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دلوییلغتنامه دهخدادلویی . [ دِل ْ لو ] (ص نسبی ) منسوب به دلویه ، که نام اجدادی است . (از الانساب سمعانی ) (اللباب فی تهذیب الانساب ).
ساکب الماءلغتنامه دهخداساکب الماء. [ ک ِ بُل ْ ] (اِخ ) دلو. (اقرب الموارد). نام دیگر صورت فلکی دلو است .
دلویلغتنامه دهخدادلوی . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به دلو، که نام بعضی از اجداد ابوالقاسم عبیداﷲبن محمدبن عبیداﷲ است . (از الانساب سمعانی ).
دلویهلغتنامه دهخدادلویه . [ دِ ل َ وَی ْه ْ ] (اِخ ) لقب زیادبن ایوب طوسی است که محدث است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دلوییلغتنامه دهخدادلویی . [ دِل ْ لو ] (ص نسبی ) منسوب به دلویه ، که نام اجدادی است . (از الانساب سمعانی ) (اللباب فی تهذیب الانساب ).
داودلولغتنامه دهخداداودلو. [ وو ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهار دولی بخش مرکزی شهرستان مراغه . واقع در 77هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 14هزارگزی خاور شوسه شاهین دژ به میاندوآب . دارای 71 سکنه . آب
داودلولغتنامه دهخداداودلو. [ وو ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر واقعدر 27هزارگزی شمال خاوری کلیبر و 27هزارگزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. کوهستانی است و دارای 131 سکنه . آب آ
دنگ و دلولغتنامه دهخدادنگ ودلو. [ دَ گ ُ دَ ] (از ترکی ، ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) (از: دنگ فارسی + دلو = دلی ) ترکی دیوانه . (یادداشت مؤلف ). به ترکی ابله و سفیه و دیوانه . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) : ایر و گلو ایر و گلو کرد مرا دنگ و دلوهرکه ازی
پولادلولغتنامه دهخداپولادلو. (اِخ ) دهی از دهستان باراندوز چای بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه ، واقع در 22 هزارگزی جنوب خاوری ارومیّه ، در مسیر شوسه ٔ ارومیّه بمهاباد، جلگه ، معتدل ، مالاریائی ، دارای 70 تن سکنه . آب آن از رود درین ق
پیرودلولغتنامه دهخداپیرودلو. [ وَ ](اِخ ) دهی از دهستان پیچرانلو بخش باجگیران شهرستان قوچان . واقع در 30هزارگزی جنوب باختری باجگیران سر راه مالرو عمومی باجگیران . کوهستانی سردسیر. دارای 150 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غ