دمارلغتنامه دهخدادمار. [ دَ ] (اِ) دم و نفس . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (برهان ) (ناظم الاطباء). بقیه ٔ نفس . (یادداشت مؤلف ). فارسی است به معنی بقیه ٔ نفس ، و ذمار معرب آن است . (از المعرب جوالیقی ص 156).
دمارلغتنامه دهخدادمار. [ دَ ] (ترکی ، اِ) چوبها که در میان برگ است : دمار تنباکو. دمار توتون ، و آن از «دمار» ترکی است که به معنی رگ و رگه می باشد. (از یادداشت مؤلف ). || ریشه های گوشت . رگ و ریشه های گوشت . || پی . عصب . رگ .- دمار از جان (نهاد، هستی ، دماغ ، مغز) کسی ب
دمارلغتنامه دهخدادمار. [ دَ ] (ع اِمص ) هلاک . (منتهی الارب ) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). انقراض . زوال . محو شدن . (فرهنگ لغات شاهنامه ). هلاکی . (دهار) (مهذب الاسماء). هلاک و بوار و در فارسی که به کسر اول شهرت دارد نوعی تفریس است از عالم [از قبیل ] خرا
دمارلغتنامه دهخدادمار. [ دَ ] (ع مص ) هلاک شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 1) (المصادر زوزنی ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || هلاک کردن . (منتهی الارب ).
دمارلغتنامه دهخدادمار. [ دَ ] (نف مرکب ) آرنده ٔ دم ، ای آرنده ٔ خون . (شرفنامه ٔ منیری ):آرد برون زچشم بداندیش جان به دم تیغت که هست چشم بداندیش را دمار .سلمان (از شرفنامه ٔ منیری ).
دمچارلغتنامه دهخدادمچار. [ دَ ] (اِ)تصاعد بوی هر چیز معطر. || نمایش و رنگ . || دود و بوی آن . (ناظم الاطباء). دمچام .
ذمارلغتنامه دهخداذمار. [ ذَ ] (اِخ ) نام یکی از ملوک یمن . و ذمار مخلاف صنعاء به اسم او نامیده شده است .
ذمارلغتنامه دهخداذمار. [ ذَ / ذُ ] (اِخ ) نام قریه ای بدو منزلی صنعاء در یمن . و گویند ذمار نام صنعاء باشد. (نهایة). نام مخلافی از مخالیف یمن . (ابن الندیم ). نام بطنی از حمیر که در مخلاف ذمار سکونت دارند. اسم قریه ای است به یمن بدو منزلی صنعاء.و عده ای از عل
ذمارلغتنامه دهخداذمار.[ ذِ ] (ع اِ) زنهار. زینهار. عهد. آنچه سزاوار بودنگاهداشت آن بر مرد. یقال : فلان حامی الذمار؛ ای اذا ذمر و غضب حمی . و نیز گویند، ذمار! ای احفظ ذمارک !
دمارةلغتنامه دهخدادمارة. [ دَ رَ ] (ع اِ) هلاک کردن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة). || هلاک شدن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء).
دماریلغتنامه دهخدادماری . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به دمار. گوشت رگ و ریشه دار. (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به دمار شود.
دمارةلغتنامه دهخدادمارة. [ دَ رَ ] (ع اِ) هلاک کردن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از متن اللغة). || هلاک شدن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء).
دماریلغتنامه دهخدادماری . [ دَ ] (ص نسبی ) منسوب به دمار. گوشت رگ و ریشه دار. (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به دمار شود.
دستگردمارلغتنامه دهخدادستگردمار. [ دَ گ ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومه شهرستان اصفهان . واقع در 30هزارگزی جنوب خاوری اصفهان . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
شادمارلغتنامه دهخداشادمار. (اِ مرکب ) مار بسیار باشد. || مار بزرگ را نیز گویند. (برهان قاطع). مصحف شارمار.(حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به شارمار شود.
گندمارلغتنامه دهخداگندمار. [ گ ُ دِ ] (اِخ ) پسر گندبو (پادشاه بورگنی در 516 م .) که در سال 532 م . در اتون مغلوب شیلدبر و کلتر گردید.
غوندمارلغتنامه دهخداغوندمار. [غُن ْ ] (اِخ ) تلفظ ترکی گندمار . رجوع به همین نام و قاموس الاعلام ترکی شود.