دمنلغتنامه دهخدادمن . [ دَ ] (ع اِ) پوسیدگی و سیاهی که به خرمابن رسد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
دمنلغتنامه دهخدادمن . [ دَ ] (ع مص ) نیرودادن زمین را به سرگین و اصلاح کردن آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || گندیده و سیاه شدن خرمابن . (از اقرب الموارد). || کینه ور گردیدن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کینه ور شدن . (دهار). کینه ور شدن به کسی در مدت درازی . (از
دمنلغتنامه دهخدادمن . [ دَ م َ ] (اِ) مزبله و جایی است که خاکروبه را اندازند. (لغت محلی شوشتر) (برهان ) (آنندراج ) اما در این معنی عربی و به کسر اول است . || مخفف دامن است . (برهان ).دامن . || کنار و دامنه . (ناظم الاطباء).
دمنلغتنامه دهخدادمن . [ دَ م َ ] (اِخ ) نام معشوقه ٔ نل بوده ، و قصه ٔ نل و دمن مشهور است . (لغت محلی شوشتر) (برهان ) (ناظم الاطباء). نام معشوقه ٔ نل و راجه ٔ هندوستان . (از آنندراج ).
دمنلغتنامه دهخدادمن . [ دِ ] (ع اِ) سرگین توبرتو نشسته . || پشک شتر و گوسفند و جز آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پشک . (از اقرب الموارد). || یقال هو دمن مال ؛ یعنی او نیکوست در سیاست شتران . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ج ِ دِمْنَة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء
دیمینلغتنامه دهخدادیمین . [ دَ / دِ / دی ] (اِ) چلک بازی را گویند و آن دو چوب است یکی بمقدار سه وجب و دیگری بقدر یک قبضه و هر دو سر چوب کوچک تیز است و اکثر طفلان بدان بازی کنند. و آن را دیمین چوب هم میگویند. (برهان ) (آنندراج
یدمنلغتنامه دهخدایدمن . [ی َ م َ ] (هزوارش ، اِ) دست و ید. (ناظم الاطباء). به لغت زند و پازند به معنی دست است که به عربی ید خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). و رجوع به ید و دست شود.
ضمندیکشنری عربی به فارسیدر داخل , توي , در توي , در حدود , مطابق , باندازه , در ظرف , در مدت , در حصار
دمنابلغتنامه دهخدادمناب . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. آب آن از چشمه و رودخانه . سکنه ٔ آن 987 تن . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دمنهلغتنامه دهخدادمنه . [ دِ ن َ / ن ِ ] (از ع ، اِ) دمنة.سرگین برهم نشسته و پشک . (غیاث ). سرگین جمعگشته . (ازفرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر).- سبزه ٔ دمنه ؛ خضرای دمن . سبزه که در سرگین زار روید <span class="hl"
دمنهلغتنامه دهخدادمنه . [دَ ن َ / ن ِ ] (اِ) سوراخی که برای دم کشی و باد آمدن به تنور گذارند. (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء)(از برهان ). فرجه ٔ تنور. (انجمن آرا). باجه ٔ تنور.
دمندانلغتنامه دهخدادمندان . [ دَ م َ / م ِ ] (اِخ ) نام شهری است از کرمان که در نزدیکی آن کوهی است معدن طلا و نقره و توتیا دارد و در آن غاری است که پیوسته صدای آب به گوش می رسد و در اطراف آن نوشادر متکاثف می گردد. (از برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از
دمندانلغتنامه دهخدادمندان .[ دَ م َ ] (اِ) دوزخ . (از برهان ) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا) : درخت بارور در کشتمندان چو بنشانند رستند از دمندان . زراتشت بهرام (از آنندراج ).هر آن کو کند جرم مجرم درسته
غراب البینفرهنگ فارسی عمیدنوعی کلاغ که صدای آن را نحس و شوم میدانستند: ◻︎ او همایی بود، بی او قصر حکمت شد دمن / کو غرابالبین کو؟ تا بر دمن بگریستی (خاقانی: ۴۴۲).
خضرادمنلغتنامه دهخداخضرادمن . [ خ َ دِ م َ ] (اِ مرکب ) خضراء دمن . خضراءالدمن .رجوع به خضراء دمن در این لغت نامه شود : خضرادمنی و خضردامن درساز چو آب خضر با من .نظامی .
دمنابلغتنامه دهخدادمناب . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. آب آن از چشمه و رودخانه . سکنه ٔ آن 987 تن . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دمنهلغتنامه دهخدادمنه . [ دِ ن َ / ن ِ ] (از ع ، اِ) دمنة.سرگین برهم نشسته و پشک . (غیاث ). سرگین جمعگشته . (ازفرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر).- سبزه ٔ دمنه ؛ خضرای دمن . سبزه که در سرگین زار روید <span class="hl"
دمنهلغتنامه دهخدادمنه . [دَ ن َ / ن ِ ] (اِ) سوراخی که برای دم کشی و باد آمدن به تنور گذارند. (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء)(از برهان ). فرجه ٔ تنور. (انجمن آرا). باجه ٔ تنور.
دمندانلغتنامه دهخدادمندان . [ دَ م َ / م ِ ] (اِخ ) نام شهری است از کرمان که در نزدیکی آن کوهی است معدن طلا و نقره و توتیا دارد و در آن غاری است که پیوسته صدای آب به گوش می رسد و در اطراف آن نوشادر متکاثف می گردد. (از برهان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از
دمندانلغتنامه دهخدادمندان .[ دَ م َ ] (اِ) دوزخ . (از برهان ) (ناظم الاطباء) (ازآنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا) : درخت بارور در کشتمندان چو بنشانند رستند از دمندان . زراتشت بهرام (از آنندراج ).هر آن کو کند جرم مجرم درسته
دردمنلغتنامه دهخدادردمن . [ دَ م َ ] (ص مرکب ) مخفف دردمند که مردم افتاده و دردناک و خاکسار باشد. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به دردمند شود.
خضراء دمنلغتنامه دهخداخضراء دمن . [ خ َءِ دِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سبزه ای که بر وی سرگین روید : چشم غره شد بخضراء دمن عقل گوید بر محک ماش زن .(مثنوی ).
خضرادمنلغتنامه دهخداخضرادمن . [ خ َ دِ م َ ] (اِ مرکب ) خضراء دمن . خضراءالدمن .رجوع به خضراء دمن در این لغت نامه شود : خضرادمنی و خضردامن درساز چو آب خضر با من .نظامی .
خضرای دمنلغتنامه دهخداخضرای دمن . [ خ َ ی ِ دِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )خضراء دمن . خضراءالدمن . خضرادمن . (از آنندراج ) (غیاث اللغات ). رجوع به خضراء دمن در این لغت نامه شود.
زردمنلغتنامه دهخدازردمن . [ زَ م َ ] (اِ) نای گلو و حلقوم . (ناظم الاطباء). || یک نوع مرغی است . (از ناظم الاطباء).