دنانلغتنامه دهخدادنان . [ دَ ] (نف ، ق ) (دن + َان ) صفت بیان حالت از دنیدن در حال دنیدن . (یادداشت مؤلف ). رفتار به نشاط و خرامان . (ناظم الاطباء) (برهان ). مرادف چمان . (انجمن آرا). || راه رونده ٔ به نشاط و خرامان .(ناظم الاطباء) (برهان ). آنکه همی رود به نشاط، گویند: همی دند و دنان است .
دنانلغتنامه دهخدادنان . [ دَن ْ نا ن ِ ] (اِخ ) به صیغه ٔ تثنیه ، نام دو کوه که هر یک از آن دو را دَن ّ نامند. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
دنانفرهنگ فارسی عمیددر حال نشاط و شور و هیجان؛ راه رفتن و خرامان: ◻︎ ابر پشت پیلان تبیرهزنان / از آن رزمگه بازگشته دنان (فردوسی: ۴/۱۰۳).
دنگانلغتنامه دهخدادنگان . [ دَ ](اِخ ) دهی است از دهستان هشیوار بخش داراب شهرستان فسا با 275 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه ای است یک فرسنگ ونیمی جنوب شهر داراب . (فارسنام
دنیانلغتنامه دهخدادنیان . [ دَن ْ ](اِخ ) دهی است از دهستان کردیان بخش کردیان شهرستان جهرم با 275 تن سکنه . آب آن از چشمه و قنات و راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
دینانلغتنامه دهخدادینان . (اِخ ) دهی است از دهستان امیری بخش لاریجان شهرستان آمل با 425 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
دینانلغتنامه دهخدادینان . (اِخ ) دهی است از دهستان ماربین بخش سده ٔ شهرستان اصفهان . با 1404 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
ذنانلغتنامه دهخداذنان . [ذُ ] (ع اِ) آب بینی تنک . یا آب بینی روان . و یا عام است یعنی مطلق آب بینی از روان و تنک و جز آن . ذنین ؛ آب بینی چون تنک بود. ج ، ذَنون . (مهذب الاسماء).
دنانیرلغتنامه دهخدادنانیر. [ دَ ] (اِخ ) آوازخوان و خادمه ٔ یحیی بن خالد برمکی وزیر نامی عباسیان بود و شاگردی ابراهیم موصلی و پسرش اسحاق موصلی موسیقی دانان معروف را داشت . هارون الرشید عاشق آواز وی بود و به مهمانی یحیی می رفت و از صدای او لذت می برد. او همراه صدای دلکش ، حسنی بدیع و طبعی لطیف د
دنانیرلغتنامه دهخدادنانیر. [ دَ ] (اِخ ) خادمه ٔ ابن کناسه و زنی زیبا و از شعرا و صلحا بود و با شعرا وادبا صحبت و مشاعره داشت . (از قاموس الاعلام ترکی ).
دنانیرلغتنامه دهخدادنانیر. [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دینار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ِ دینار، چرا که دینار در اصل دِنّار بود پس نون اول را به یاءبدل کردند در حالت جمع، نون اصلی که به یاء بدل شده بازآمد. (غیاث ) (آنندراج ) : و ایضاً معاویه امر به ضرب دنا
دِنای نوترکیبrecombinant DNAواژههای مصوب فرهنگستاندِنای حاصل از الحاق آزمایشگاهی دو یا چند مولکول دِنا اختـ . دِنان recDNA
خصیةلغتنامه دهخداخصیة. [ خ ُ صی ی َ ] (ع ص نسبی ) خمی است که در خصوص کوفه ساخته میشود. (منتهی الارب ). منه : دنان خصیه .
فیرانلغتنامه دهخدافیران . (نف ، ق ) در حال فیریدن . فیرنده . (یادداشت مؤلف ) : اگرچه خر به نیسان شاد و فیران و دنان باشدزبهر خر نمیگردد به نیسان دشت چون بستان .ناصرخسرو.
دنیدهلغتنامه دهخدادنیده . [ دَ دَ / دِ ] (ن مف ) روان با شوکت و حشمت . خرامیده به نشاط. (ناظم الاطباء). به نشاط خرامیده و به خوشحالی راه رفته . (برهان ) (آنندراج ): امراح ؛ شادمانه گردانیدن . دنیده گردانیدن . (المصادر زوزنی ). رجوع به دنیدن و دنان شود. || خوشح
چرانلغتنامه دهخداچران . [ چ َ ] (نف ، ق ) در حال چریدن . در حال چرا کردن . چراکنان : همی گفت زندان و بند گران کشیدم بسی ناچمان و چران .فردوسی .چران داشتی از دورویه دهن نبدبر تنش راه بیرون شدن . فردوسی .</p
دنانیرلغتنامه دهخدادنانیر. [ دَ ] (اِخ ) آوازخوان و خادمه ٔ یحیی بن خالد برمکی وزیر نامی عباسیان بود و شاگردی ابراهیم موصلی و پسرش اسحاق موصلی موسیقی دانان معروف را داشت . هارون الرشید عاشق آواز وی بود و به مهمانی یحیی می رفت و از صدای او لذت می برد. او همراه صدای دلکش ، حسنی بدیع و طبعی لطیف د
دنانیرلغتنامه دهخدادنانیر. [ دَ ] (اِخ ) خادمه ٔ ابن کناسه و زنی زیبا و از شعرا و صلحا بود و با شعرا وادبا صحبت و مشاعره داشت . (از قاموس الاعلام ترکی ).
دنانیرلغتنامه دهخدادنانیر. [ دَ ] (ع اِ) ج ِ دینار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ِ دینار، چرا که دینار در اصل دِنّار بود پس نون اول را به یاءبدل کردند در حالت جمع، نون اصلی که به یاء بدل شده بازآمد. (غیاث ) (آنندراج ) : و ایضاً معاویه امر به ضرب دنا
دوس بن عدنانلغتنامه دهخدادوس بن عدنان . [ دَ س ِ ن ِ ع َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ. پدر قبیله ای است . (منتهی الارب ) (از تاریخ گزیده ص 219). دوس بن عدنان بن زهران ، از دشنوءةاز قحطان ، جدی جاهلی از اولاد اوست ابوهریره ٔ صحابی و جذیمة الوضاح پادشاه حیره و بزرگترین قبیله ٔ آ
گندنانلغتنامه دهخداگندنان . [ گ َ ] (اِخ ) نام موضعی نزدیک اصفهان که طوایف لر درمدت تابستان از آنجا عبور می کنند. (ناظم الاطباء).
ابوعدنانلغتنامه دهخداابوعدنان . [ اَ ع َ ] (اِخ ) ابن حسنویه بن حسین کرد. چون در سال 369 هَ . ق . حسنویه وفات کرد، عضدالدوله ٔ دیلمی متوجه کردستان شد و پسران حسنویه از در اطاعت و انقیاد درآمدند. و او بدر پسر حسنویه را فرمانروائی کردستان داد و بدر یک یک شش برادر خ
ابوعدنانلغتنامه دهخداابوعدنان . [ اَ ع َ ] (اِخ ) ابوعبدالرحمن عبدالأعلی . و او را وردبن حکیم نیز گویند. او راویه ابی البیداء الرباحی بصری است . و خود شاعر و عالم بلغت است . او راست : کتاب النحویین ، کتاب غریب ، کتاب الحدیث و ترجمة ماجاء من الحدیث المأثوره عن النّبی مفسّراً و علی اثره مافسر الع