دندان گیرفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] چیزی که در دسترس و درخور استفاده باشد.۲. [قدیمی] حیوانی که گاز بگیرد.۳. [قدیمی] آنچه دندان به آن گیر کند و قابل جویدن باشد.
دندانگیرلغتنامه دهخدادندانگیر. [ دَ ] (نف مرکب ) که با دندان بگیرد. آنکه به دندان گیرد. آنکه دندان گیرد. که گاز بگیرد. آنکه عادت به گاز گرفتن دارد. (یادداشت مؤلف ): سموج ، قموص ؛ خر دندان گیر. (السامی فی الاسامی ). عضوض ؛ اسبی دندان گیر. (یادداشت مؤلف ). اسب و سگ بدخو که مردم را به دندان بگزد.
مقضملغتنامه دهخدامقضم . [ م َ ض َ ] (ع اِ) آنچه با کرانه ٔ دندان جوند. (از اقرب الموارد). ماذقت مقضماً؛ یعنی نچشیدم چیز خاییدنی و دندان گیر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
چرب آخورفرهنگ فارسی عمید۱. دارای خوراک بسیار و فراخی عیش و نعمت.۲. آنکه در ناز و نعمت باشد: ◻︎ لگدافکن مباش و دندانگیر / گر شدی یک دو روز چربآخور (شفایی: لغتنامه: چربآخور).
مالفرهنگ فارسی عمید۱. دارایی.۲. آنچه در ملک شخص باشد.۳. چهارپای بارکش مانند اسب، استر، الاغ و مانند آن.۴. [مجاز] در خور توجه و دندانگیر.۵. [قدیمی] مالیات؛ خراج.⟨ مال جامد: زر و سیم؛ مال صامت.
مشاشلغتنامه دهخدامشاش . [ م َ ](اِ) انگبینه و آن عسلی باشد قوام داده که بر طبق ریزند و پهن کنند تا سرد شود و سخت گردد و در وقت خوردن دندان گیر باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). حلوای صابونی . مشخته . (صحاح الفرس ). مشخته . (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 458</
دندانلغتنامه دهخدادندان . [ دَ ] (اِ) سن . (ترجمان القرآن ) (از برهان ) . هر یک از ساختمان های سخت استخوانی که در دو فک بالا و پایین مهره داران (یا در بسیاری از مهره داران پست ) در سایر استخوانهای جدار دهان یا حلق جایگزین اند و برای گرفتن و جویدن غذا و نیز به عنوان سلاح های تعرضی و دفاعی و غیر
دندانفرهنگ فارسی عمیدهریک از استخوانهای ریز که به ترتیب در میان دهان انسان و حیوان در دو فک بالا و پایین قرار گرفته و با آنها غذا جویده میشود. تعداد دندانها در انسان در کودکی بیست عدد است که آنها را دندان شیری میگویند و از هفتسالگی بهتدریج میریزد و در جای آنها ۳۲ دندان دیگر درمیآید که عبارت است از: دندانهای
درازدندانلغتنامه دهخدادرازدندان . [ دِ دَ ] (ص مرکب ) آنکه دندان دراز دارد. آنکه دندان درازتر از معتاد دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). أروق . (منتهی الارب ): تشویک ؛ درازدندان شدن شتر. (از منتهی الارب ).
دندانلغتنامه دهخدادندان . [ دَ ] (اِ) سن . (ترجمان القرآن ) (از برهان ) . هر یک از ساختمان های سخت استخوانی که در دو فک بالا و پایین مهره داران (یا در بسیاری از مهره داران پست ) در سایر استخوانهای جدار دهان یا حلق جایگزین اند و برای گرفتن و جویدن غذا و نیز به عنوان سلاح های تعرضی و دفاعی و غیر
پوشیده دندانلغتنامه دهخداپوشیده دندان . [ دَ / دِ دَ ] (ص مرکب ) لب فروبسته . مقابل خندان . || مجازاً دور از سپیده ٔ بام . تاریک . فرورفته در سیاهی : شب آن به که پوشیده دندان بودکه آن لحظه میرد که خندان بود.نظامی
پیش دندانلغتنامه دهخداپیش دندان . [ دَ ] (اِ مرکب ) دندان پیش . دندان مقدم بر دیگر دندانها. || طعام اندک که قبل از خوراک خورند. چیزی که نهار بدان شکنند. (غیاث ) : هزار توبره بنگ و هزار قاص افیون کم است بهر یکی لمحه پیش دندانش . شفائی (از فرهنگ
پیل دندانلغتنامه دهخداپیل دندان . [ دَ ] (اِخ ) لقبی است مبارزی راکه گوش نام داشته است . رجوع به گوش پیل دندان شود.