ده رگهلغتنامه دهخداده رگه . [ دَه ْ رَ گ َ / گ ِ ] (ص نسبی ) ده دله . (از آنندراج ). مرد بسیار دلیر و شجاع . (ناظم الاطباء) (از برهان ). || مرد کارکرده . || صاحب غیرت . || حرام زاده . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ).
ده رگهفرهنگ فارسی معین(دَ رَ گِ) (ص مر.) (کن .) 1 - بسیار دلاور و شجاع . 2 - غیرتمند. 3 - کاری ، کارآمد.
دع دعلغتنامه دهخدادع دع . [ دُ دُ ] (ع اِ فعل ) کلمه ای است که بدان گوسپندان را زجر کنند یا امر است به زجر گوسپندان . (منتهی الارب ).امر است به صدا زدن گوسفندان . (از اقرب الموارد).
ده دهلغتنامه دهخداده ده . [ دَ هِن ْ دَ هِن ْ ] (ع اِ) قولهم الا ده فلاده ؛ یعنی اگر نباشد این امر این ساعت پس نخواهد شد بعد از آن ، یعنی اگر این ساعت فرصت را غنیمت نشماری پس نخواهی یافت آن را گاهی . قاله الاصمعی و قال لاادری مااصله و قیل اصله فارسی ؛ ای ان لم تعطالاَّن فلم تعط ابداً. (منتهی ا
ده دهلغتنامه دهخداده ده . [ دَه ْ دَه ْ ] (ق مرکب ) ده تا ده تا. || (ص مرکب ) زر بی عیب و خالص .(از برهان ) (آنندراج ). طلا و زر خالص تمام عیار بی عیب . دهدهی . (از ناظم الاطباء). و رجوع به دهدهی شود.
ده دهیفرهنگ فارسی عمید۱. (ریاضی) = اعشاری۲. [قدیمی] ویژگی زر و سیم تمامعیار و خالص: ◻︎ پس ز ده یار مبشر آمدی / همچو زرّ دهدهی خالص شدی (مولوی: ۷۰۲).
nervuresدیکشنری انگلیسی به فارسیعصبانیت، رگبرگ، رگه، دارای رگه ها، رگبال، رگه اصلی، شاهرگ، رگه بندی جانور
nervureدیکشنری انگلیسی به فارسیعصبانیت، رگبرگ، رگه، دارای رگه ها، رگبال، رگه اصلی، شاهرگ، رگه بندی جانور
دهلغتنامه دهخداده . [ دَه ْ ] (عدد، ص ، اِ) عشره . (از برهان ). عدد معروف و داه مشبع آن است و های آن با آنکه ملفوظاست گاهی مختفی نیز آید. (از آنندراج ). عشر. داه . دوپنج . نصف بیست . نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «10» و در حساب جمل «ی » باشد. (یادداشت مؤلف )
دهلغتنامه دهخداده . [ دِه ْ ] (اِ) قریه . (شرفنامه ٔ منیری ) (مهذب الاسماء). قریه و با یاء نیز به صورت دیه آمده . (از غیاث ). دَیْه ْ (درتداول مردم قزوین ) و در کتب نثر قدیم صورت دیه بیشتر آمده است . واحد کوچکی از محل سکنای جوامع که واحد بزرگتر آن شهر و متوسط آن شهرک یا قصبه است . (از یاددا
دهلغتنامه دهخداده . [ دِ ] (صوت ) به کسر دال و های مخفی کلمه ٔ تعجب و استفهام انکاری است : وه ! عجب ! چرا چنین کنی ؟! آیا راستی چنین است ؟؛ ده برو.ده زود باش . (یادداشت مؤلف ). رجوع به د [ دِ ] در همین لغت نامه و فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده شود.
دهلغتنامه دهخداده . [ دِ ه ْ ] (ماده ٔ مضارع دادن )ریشه یا ماده ٔ مضارع فعل (دهیدن = دادن ) که در ترکیب با کلمه ٔ دیگر معنی نعت فاعلی دهد. چون : آب ده . بارده . بازده . عشوه ده . فرمانده . نان ده . نان بده . روزی ده . مژده ده . رشوه ده . شیرده . میوه ده . محصول ده . زندگانی ده . یاری ده . (
دهلغتنامه دهخداده . [ دِه ْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی شهرستان سراوان . سکنه ٔ آن 250 تن است . آب آن از قنات .راه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دام مجدهلغتنامه دهخدادام مجده . [ م َ م َ دُه ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) بزرگواری او بردوام و پاینده باد.
دام کندهلغتنامه دهخدادام کنده . [ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) رهایی یافته از دام و بند. (ناظم الاطباء). که دام برکنده باشد. که دام فروگسسته باشد.طائری که بزور طپش از دام برآمده باشد : ای شاخ گل شکسته ٔ طرف کلاه تووی شانه دام کنده ٔ
دام نهندهلغتنامه دهخدادام نهنده . [ ن ِ / ن َ هََ دَ / دِ ] (نف مرکب ) که دام نهد. که دام گسترد. که دام کشد. که تعبیه ٔ دام کند : دشمن نهاده دام که تا صید او شوی ز اقبال شاه دام نهنده بدام تست .
دامادزادهلغتنامه دهخدادامادزاده . [ دَ ] (اِخ ) ابوالخیر احمد افندی . از علمای زمان سلطان محمودخان اول پادشاه عثمانیست و فرزند قاضی عسکر مصطفی افندی داماد شیخ الاسلام منقاری زاده یحیی افندی . وی به سال 1076 هَ . ق . در استانبول متولد شده است و پس از اتمام دوره ٔ م
دامادزادهلغتنامه دهخدادامادزاده . [ دَ ] (اِخ ) فیض الدین افندی . از علمائی است که در دوران سلطنت سلطان عثمان خان ثالث مسند شیخ الاسلامی یافته است وی پسر دامادزاده ابوالخیرافندی است . وی به سال 1112 هَ . ق . در بروسه تولد یافت و پس از تحصیل علوم و اتمام مدارس زمان