دوبینلغتنامه دهخدادوبین . [ دُ ] (نف مرکب ) دوبیننده . کاژ. کژ. کلیک . کژچشم . چپ . احدر. کلک . احول . لوچ .که چشم وی یک چیز را دو بیند. کلاژه . کج بین . لوش . آنکه یک چیز را دو بیند. (یادداشت مؤلف ) : احول از چشم دوبین در طمع خام افتاد. حافظ.
دوبانلغتنامه دهخدادوبان . [ دُ ] (اِخ ) دهی است از بخش داراب شهرستان فسا. با 248 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ رودبال وراه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
ذؤیبانلغتنامه دهخداذؤیبان . [ ذُ ءَ ] (اِخ ) تثنیه ٔ ذوئیب . نام دو آب است عرب را، یا بنوالأضبط را برابر جثوم .
ذؤبانلغتنامه دهخداذؤبان . [ ذُءْ ] (ع اِ) ج ِ ذئب . گرگان . اذؤب . ذؤبان العرب ؛ دزدان و صعلوکان عرب . (مهذب الاسماء).
دوبینندهلغتنامه دهخدادوبیننده . [ دُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) که دو بیند. کج بین . کلاژه . کاژ. دوبین . احول . لوچ . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوبین شود. || (اِ مرکب )کنایه از دو چشم است . (یادداشت مؤلف ) : به بینندگان آفریننده را<
دوبینیلغتنامه دهخدادوبینی . [ دُ ] (حامص مرکب ) صفت و حالت دوبین . لوچی . اَحوالی . کاژی . (از یادداشت مؤلف ).دوتا دیدن هر شیئی . رجوع به دوبین شود : اگر تو دیده وری نیک و بد ز حق بینی دوبینی از قبل چشم احول افتاده ست . سعدی . || نف
دوبینیdiplopia, double vision, ambiopia, binocular polyopiaواژههای مصوب فرهنگستاندرک دو تصویر از شیئی یگانه بهصورت همزمان
دوبینندهلغتنامه دهخدادوبیننده . [ دُ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف مرکب ) که دو بیند. کج بین . کلاژه . کاژ. دوبین . احول . لوچ . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوبین شود. || (اِ مرکب )کنایه از دو چشم است . (یادداشت مؤلف ) : به بینندگان آفریننده را<
دوبینیلغتنامه دهخدادوبینی . [ دُ ] (حامص مرکب ) صفت و حالت دوبین . لوچی . اَحوالی . کاژی . (از یادداشت مؤلف ).دوتا دیدن هر شیئی . رجوع به دوبین شود : اگر تو دیده وری نیک و بد ز حق بینی دوبینی از قبل چشم احول افتاده ست . سعدی . || نف
دوبینیdiplopia, double vision, ambiopia, binocular polyopiaواژههای مصوب فرهنگستاندرک دو تصویر از شیئی یگانه بهصورت همزمان