دوختلغتنامه دهخدادوخت . (مص مرخم ، اِمص ) دوختن . (ناظم الاطباء). مصدر مرخم دوختن . فعل دوختن . عمل دوختن : برش لباسها را حسین خیاط خود به عهده دارد و دوخت را به شاگردان واگذار می کند. (از یادداشت مؤلف ) : نفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت تف دیگران چشم و مغزم بسوخ
خوش دوختلغتنامه دهخداخوش دوخت . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) جامه ای که دوخت آن خوب باشد. مقابل بددوخت . خوشدوز.
دوختارلغتنامه دهخدادوختار. (نف ) دوشنده . حالب . دوشنده ٔ شیر. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوختن و دوشیدن شود.
دوخترهلغتنامه دهخدادوختره . [ دُ ت َ رَ / رِ ] (اِ مصغر) دختره و دختر کوچک و دوشیزه . (ناظم الاطباء).
دوختمانلغتنامه دهخدادوختمان . (اِمص ) (مرکب از «دوخت » + «مان » مزید مؤخر چنانکه در ساختمان ) دوخت . دوختن . (یادداشت مؤلف ) : جبه ٔ او بود نادوخته همچنان جبه ٔ بافته ٔ بی دوختمان . (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 354).
دوختنیلغتنامه دهخدادوختنی . [ ت َ ] (ص لیاقت ) قابل دوختن . درخور دوخت . رفوپذیر. وصله پذیر.شایسته ٔ رقعه زدن . (از یادداشت مؤلف ) : این خرقه ٔ صدپاره ٔ ما دوختنی نیست .؟
دوختهلغتنامه دهخدادوخته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) اندوخته . (ناظم الاطباء). پس اندازکرده و جمعکرده . توخته . رجوع به دوختن شود. || جمعشده . (منتهی الارب ). || اداکرده و گزارده . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (برهان ). توخته . رجوع به دوختن در همه ٔ معانی شود.
دوختارلغتنامه دهخدادوختار. (نف ) دوشنده . حالب . دوشنده ٔ شیر. (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوختن و دوشیدن شود.
دوخترهلغتنامه دهخدادوختره . [ دُ ت َ رَ / رِ ] (اِ مصغر) دختره و دختر کوچک و دوشیزه . (ناظم الاطباء).
دوخته پوشیلغتنامه دهخدادوخته پوشی . [ ت َ / ت ِ ] (حامص مرکب ) عمل و صفت دوخته پوش . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوخته پوش شود.
دوخته فروشلغتنامه دهخدادوخته فروش . [ ت َ / ت ِ ف ُ ] (نف مرکب ) که فروختن رختهای دوخته پیشه دارد. لباس فروش . (یادداشت مؤلف ). کسی که پارچه بخرد و از آن لباس به اندازه های مختلف بدوزد و برای فروش عرضه کند. (فرهنگ لغات عامیانه ).
دوخت و دوزلغتنامه دهخدادوخت ودوز. [ ت ُ ] (اِ مرکب ) خیاطی . خیاطت . عمل دوختن : دختر فلانی دوخت ودوز خوب بلد است . (یادداشت مؤلف ). || خیاطی جزئی . خیاطی های جزیی که جنبه ٔوصله و پینه و تعمیر دارد. (فرهنگ لغات عامیانه ).- دوخت ودوز کردن ؛به خیاطت جزیی پرداختن . (یاددا
خوش دوختلغتنامه دهخداخوش دوخت . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) جامه ای که دوخت آن خوب باشد. مقابل بددوخت . خوشدوز.
بددوختلغتنامه دهخدابددوخت . [ ب َ ] (ص مرکب ) که بد دوخته شده باشد: جامه ٔ بددوخت . (از یادداشت مؤلف ).