دورانلغتنامه دهخدادوران . [ دَ ] (از ع ، اِمص ، اِ) گردش . (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات مؤلف ). گرد. گردی . چرخ . طوران . گردانی . چرخش . دوران به سکون و او در اصل به فتح «واو» است . (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال 1 شماره ٔ 4<
دورانلغتنامه دهخدادوران . (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان زنجان . با 214 تن سکنه . آب آن از رودخانه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
دورانلغتنامه دهخدادوران . (ع اِ) ج ِ دار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ِ دار به معنی سرای . (از آنندراج ). رجوع به دار شود.|| ج ِ دوار. (دهار). رجوع به دوار شود.
دورانلغتنامه دهخدادوران . [ دَ وَ ] (ع مص ) گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). به معنی دور است . (از ناظم الاطباء). گرد گردیدن .دور زدن . چرخ زدن . چرخ خوردن . چرخیدن . (یادداشت مؤلف ). گشتن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). گرد گشتن . (ترجمان القرآن ص <span class="hl" d
دوپرانلغتنامه دهخدادوپران . [ دُ پ َ ] (اِخ ) دهی است از بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان . واقع در 6 هزارگزی جنوب باختری صیدان و 22 هزارگزی جنوب خاوری راه شوسه ٔ باغ ملک . دارای 150 تن سکنه . آب
دوچیرانلغتنامه دهخدادوچیران . [ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تل بزان بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. در22 هزارگزی جنوب خاوری مسجدسلیمان و 7 هزارگزی خاورراه شوسه . دارای 145 تن سکنه . آب آن از چشم
دوگرانلغتنامه دهخدادوگران . (اِ مرکب ) چرخی که زنان با آن نخ کتان ریسند. (از شعوری ج 1 ورق 451). اما ظاهراً کلمه دگرگون شده ٔ دوکدان است . رجوع به دوک و دوکدان شود.
دیورانلغتنامه دهخدادیوران . (اِخ ) دهی است از دهستان غارستان بخش نور شهرستان آمل با 100 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
ضورانلغتنامه دهخداضوران . [ ض َ ] (اِخ ) نام یکی از حصارهای یمن ازآن ِ بنی هرش ، و آن از نام کوهی است بهمین اسم به برسوی این ناحیت . (معجم البلدان ).
دورانداختنیلغتنامه دهخدادورانداختنی . [ اَ ت َ ] (ص لیاقت ) هر چیز که سزاوار دورانداختن باشد. (ناظم الاطباء). راندنی . دور ساختنی . || به دور پرتاب کردنی . || فضله ای از هر چیزی . (ناظم الاطباء).
دوراندازلغتنامه دهخدادورانداز. [ اَ ] (نف مرکب ) که دور اندازد. آنکه یا آنچه چیزی را به مسافت دور بیندازد چنانکه کمان تیر را. (از یادداشت مؤلف ): نضیحة. (منتهی الارب ). مطحر. طحور؛ کمان دورانداز. (منتهی الارب ) : تا نبیند دل دهنده راز راتا نبیند تیر دورانداز را.<b
دوراندرلغتنامه دهخدادوراندر. [ اَ دَ ] (ص مرکب ، اِمرکب ) عمیق . گود. ژرف . نَغَل . (لغت فرس اسدی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ نخجوانی ). || چاه عمیق . دورتک . دورفرود. || کوزه ٔ فراخ . (آنندراج ).
دوراندیشلغتنامه دهخدادوراندیش . [ اَ ] (نف مرکب ) مآل بین . نقیض عجول . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). عاقل و دوربین . (آنندراج ). گربز. (لغت فرس اسدی ). مطلع و با بصیرت و پیش بین . (ناظم الاطباء). پایان نگر. عاقبت اندیش . مآل اندیش . آتیه بین . عاقبت بین . (یادداشت مؤلف ) <span
دوراندیشگیلغتنامه دهخدادوراندیشگی . [ اَ ش َ / ش ِ ] (حامص مرکب ) دوراندیشی . مآل اندیشی . عاقبت بینی . عاقبت اندیشی . تدبیر و پیش بینی پایان کار. (یادداشت مؤلف ) : چون رکن الدین از دوراندیشگی تقاعد می نمود. (تاریخ جهانگشای جوینی ). رجوع به
دوران دره پایینلغتنامه دهخدادوران دره پایین . [ دَ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آبسرده ٔ بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد. دارای 120 تن سکنه . آب آن از چشمه کهریزمله کبود. راه آن اتومبیل روست . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
دوران سرونلغتنامه دهخدادوران سرون . [ س َ ] (اِخ ) پادشاه جادویان که باشت زرتشت پیغمبر معاصر بود و چون می دانست که این پیغمبر آیین وی را بر هم خواهد زد به خیال کشتن او بود. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ).
دوران زدنلغتنامه دهخدادوران زدن . [ دَ / دُو زَ دَ ] (مص مرکب ) چرخ زدن . گردیدن . چرخیدن . گردش کردن . دور زدن . گشتن : مردمان را کتخدایی در بدر افکنده است همچو پرگار از برای جفت دوران می زنند.اشرف (از آنندراج
دوران کردنلغتنامه دهخدادوران کردن .[ دَ / دَ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گردش کردن . چرخیدن .گردیدن . دور زدن . چرخ زدن . گرد گردیدن : چودید گردون دوران شاه در میدان همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد. مسعودسعد.ت
دوران خدایلغتنامه دهخدادوران خدای . [ دَ / دُو خ ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) زناکار وروسپی باره . (ناظم الاطباء). فاسق و فاجر را گویند.
خدادورانلغتنامه دهخداخدادوران . [ خ ُ ] (اِ مرکب ) کنایه از ملعونان و فاجران و بدکاران و ظالمان که از خدا دورند و نزدیکند بفسق . (از آنندراج ) : چند ازین دوران که هستند این خدادوران در اوشاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم .خاقانی .
ذودورانلغتنامه دهخداذودوران . [ دُ ] (اِخ ) نام وادئی است در اثیل شمیفررا. || جایگاهی است بارض ملهم در یمامة.
گیاهدورانلغتنامه دهخداگیاهدوران . (اِخ ) دهی است از دهستان ایل تیمور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 14هزارگزی جنوب مهاباد و 2500 گزی خاور شوسه ٔ مهاباد به سردشت . محلی کوهستانی و هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن <span class="hl" dir=