دوریلغتنامه دهخدادوری . (حامص ) حالت و صفت دور. دور بودن . فاصله داشتن دو چیزیا دو جا یا دو کس از هم . غرابت . غربت . حواذ. بر. نوی . مقابل قرب . مقابل نزدیکی و با کردن و گزیدن صرف شود. (یادداشت مؤلف ). نقیض نزدیکی . (لغت محلی شوشتر). بعد. (آنندراج ). سحق . (دهار). طرح . (دهار). شطط. (ترجمان
دوریلغتنامه دهخدادوری . [ ] (اِخ ) ابوالطیب محمدبن فرخان بن روزبه دوری ، منسوب به دور سرمن رأی از راویان است و از ابی خلیفه جمحی روایتهایی دارد ولی احادیث او را پیروی نمی کنند. مرگ او پیش از سال 300 هَ . ق . اتفاق افتاد. (از لباب الانساب ).
دوریلغتنامه دهخدادوری . [ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ دوری نیشابوری . از راویان بود و حکایاتی برای احمدبن سلمه ٔ نیشابوری روایت کرد. (از لباب الانساب ).
دوریلغتنامه دهخدادوری . [ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن مخلدبن حفص عطار دوری بغدادی . از راویان است و از یعقوب دوری و زبیربن بکار و جز او روایت شنید و دارقطنی و جز او از وی روایت دارند. مرگ دوری به سال 331 هَ . ق . وتولدش به سال 233</spa
دوریلغتنامه دهخدادوری . [ ] (اِخ ) ابوعمرحفص بن عمربن عبدالعزیز... دوری بغدادی مقری ازدی . از راویان بود و از کسایی روایت داشت و به سال 246 هَق . درگذشت . (از اللباب فی تهذیب الانساب ج 1 ص 428</span
درِ تحتِفشارpressure door, plug doorواژههای مصوب فرهنگستاننوعی در بر روی سازة هواگرد تحتِفشار که در هنگام بسته بودن، تمام تنشهای وارد بر سازه، از جمله فشار درونی، را تحمل میکند
درِ بارگُنجcontainer end door, end door 1واژههای مصوب فرهنگستاندری که در دیوارۀ انتهایی بارگُنج تعبیه میشود
دستگیرۀ داخلی درdoor inside handle, interior door handleواژههای مصوب فرهنگستاندستگیرهای در قسمت داخلی در برای باز کردن آن
دوریابلغتنامه دهخدادوریاب . (نف مرکب ) دریابنده ٔ مسائل غامض و دور از درک . زودیاب . تیزیاب . تیزفهم . مقابل دیریاب . سریعالانتقال . (یادداشت مؤلف ) : همه دیده کردند یکسر پرآب از آن شاه پردانش دوریاب . فردوسی .بگفتا کز اندیشه ٔ دوری
دوریجانلغتنامه دهخدادوریجان . (اِخ ) دهی است از دهستان آورزمان شهرستان ملایر. 483تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالروست و دبستانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دوریزگانلغتنامه دهخدادوریزگان . [ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بویراحمد سردسیر بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان . واقع در 41 هزارگزی شمال خاوری بهبهان و 36 هزارگزی شمال راه شوسه آرو به بهبهان . دارای 200<
دوریزگانلغتنامه دهخدادوریزگان . [ دُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان . واقع در 9 هزارگزی شمال خاوری قلعه کلات مرکز دهستان و 45هزارگزی شمال خاوری راه شوسه ٔ بهبهان به آرو. دارای <span class="hl"
دوریسلغتنامه دهخدادوریس . [ دُ ] (اِخ ) در اساطیر دختراقیانوس و تتیس است و با برادر خود نره ازدواج کرد و از این وصلت پنجاه دختر که به نام «نره ئیان » نامیده می شوند تولید شدند. (از فرهنگ فارسی معین ).
تباعدفرهنگ مترادف و متضاد۱. دوری ۲. واگرایی ≠ همگرایی ۳. از هم دور شدن ۴. دوری جستن، دوری گزیدن، دوری ورزیدن، دوری کردن ≠ تقارب، تقارن
دوری گزیدنلغتنامه دهخدادوری گزیدن . [ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) طمس . تغرب . طلب . (منتهی الارب ). دوری کردن . دوری نمودن . جدایی خواستن . دوری جستن . اجتناب ورزیدن . تجنب . مجانبت . (از یادداشت مؤلف ): معاقرة؛ دوری گزیدن از همدیگر. (منتهی الارب ) : چو دوری گزیند ز کردار زشت
دوری جستنلغتنامه دهخدادوری جستن . [ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) دوری کردن . دوری گزیدن . دوری خواستن . اجتناب ورزیدن . اجتناب . احتراز. تحرز. تجنب . (یادداشت مؤلف ). استبعاد. (تاج المصادر بیهقی ).
دوری کردنلغتنامه دهخدادوری کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دوری نمودن . حذر کردن و نفرت نمودن . (ناظم الاطباء). اجتناب ورزیدن . دوری گزیدن . اجتناب . تجنب . مجانبت . (یادداشت مؤلف ) : کسی کز خدمتت دوری کند هیچ بر او دشمن شود گردون گردا. عسجدی .</
دوری کنلغتنامه دهخدادوری کن . [ ک ُ ] (نف مرکب ) دوری کننده . که دوری کند. که دوری گزیند. دوری گزیننده . || دشمن و حریف . (ناظم الاطباء) : زبان گر به گرمی صبوری کندز دوری کن خویش دوری کند. نظامی .رجوع به دوری کردن شود.
دوریابلغتنامه دهخدادوریاب . (نف مرکب ) دریابنده ٔ مسائل غامض و دور از درک . زودیاب . تیزیاب . تیزفهم . مقابل دیریاب . سریعالانتقال . (یادداشت مؤلف ) : همه دیده کردند یکسر پرآب از آن شاه پردانش دوریاب . فردوسی .بگفتا کز اندیشه ٔ دوری
دل دوریلغتنامه دهخدادل دوری . [ دِ ] (حامص مرکب ) تنفر از یکدیگر. بغضاء : و ألقینا بینهم العداوة و البغضاء... (قرآن 64/5)؛ میان جهودان و ترسایان دشمنی و دل دوری افکندیم . (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص <spa
حرکت دوریلغتنامه دهخداحرکت دوری . [ ح َ رَ ک َ ت ِ دَ/ دُو ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حرکتی شبیه به استداره . حرکت مستدیره و آن حرکتی باشد که هر جزء از اجزاء متحرک از جای خود به جای دیگر رود ولیکن کل متحرک به جای خود باقی بماند، مانند حرکت سنگ آسیا. احمد نگری گوید: