دولت آبادلغتنامه دهخدادولت آباد. [ دَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پشت بسطام بخش قلعه نو شهرستان شاهرود با 214 تن سکنه . آب آن از قنات است و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
دولت آبادلغتنامه دهخدادولت آباد. [ دَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تنگ گزی بخش اردل شهرستان شهرکرد با 1100 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
دولت آبادلغتنامه دهخدادولت آباد. [ دَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔبخش کوهپایه ٔ شهرستان اصفهان . آب آن از قنات و راه آن ارابه رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
دولت آبادلغتنامه دهخدادولت آباد. [ دَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان زاویه بخش حومه شهرستان تربت حیدریه با 2995 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
دولت آبادلغتنامه دهخدادولت آباد. [ دَ ل َ ] (اِخ ) دهی است از بخش روانسر شهرستان سنندج با 450 تن سکنه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دولتبهدولتgovernment-to-government, G2Gواژههای مصوب فرهنگستانتعامل برخط و غیرتجاری بین سازمانها و مقامات دولتی
دولتفرهنگ فارسی عمید۱. دارایی؛ ثروت؛ مال.۲. (سیاسی) زمان سلطنت و حکومت بر یک کشور.۳. (سیاسی) هیئت وزیران؛ نخستوزیر و وزیران او.۴. [قدیمی] آنچه به گردش زمان و نوبت از یکی به دیگری برسد.۵. (اسم مصدر) [قدیمی] گردش نیکی به سود کسی.
دولتلغتنامه دهخدادولت . [ دَ / دُو ل َ ] (ع اِ) ثروت و مال . نقیض نکبت . مال اکتسابی و موروثی . (ناظم الاطباء). مال . مال و ظفر را دولت بدان سبب گویند که دست به دست میگردد. (از غیاث ). ثروت و مکنت و نعمت . (یادداشت مؤلف ) : پیر و
دولت آبادیلغتنامه دهخدادولت آبادی . [ دَ / دُو ل َ ] (ص نسبی ) منسوب به دولت آباد. مربوط و متعلق به دولت آباد. از مردم دولت آباد.|| (اِ مرکب ) قسمی کاغذ. (یادداشت مؤلف ).
دولت آبادیلغتنامه دهخدادولت آبادی . [ دَ ل َ ] (اِخ ) صدیقه ٔ دولت آبادی متولد 1264 هَ .ش . و متوفای 1341 هَ .ش . خواهر یحیی دولت آبادی و از پیشقدمان نهضت زنان ایران بود. او به سال 1927 م . در رشته
دولت آبادیلغتنامه دهخدادولت آبادی .[ دَ ل َ ] (اِخ ) حاجی میرزا یحیی دولت آبادی متولد 1279 هَ .ق . و متوفای 1318 هَ .ش . شاعر و نویسنده و از پیشقدمان فرهنگ نوین در ایران و مؤسس مدرسه ٔ سادات بود و در انجمن معارف و انجمن مکاتب ملیه
حسن دولت آبادیلغتنامه دهخداحسن دولت آبادی . [ ح َ س َ ن ِ دَ ل َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ هندی . او راست : «مفتاح الفرس » در علم دامپزشکی به فارسی که به سال 1116 هَ . ق . نگاشته است . (هدیة العارفین ج 1 ص 297</span
دولت آباد پایینلغتنامه دهخدادولت آباد پایین . [ دَ ل َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون با 100 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ فهلیان و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
دولت منزللغتنامه دهخدادولت منزل . [ دَ / دُو ل َ م َ زِ ] (اِ مرکب ) دولت سرا. دولت خانه . خانه ٔ دولت و سعادت و نعمت . || در زبان محاوره تعبیری به ادب از خانه ٔ کسی . دولت سرا. دولتخانه : دولت منزل کجاست ؟. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دولت سرا و دولت خانه شود.<br
دولت دوستیلغتنامه دهخدادولت دوستی . [ دَ / دُو ل َ ] (حامص مرکب ) دولت خواهی . دولت پرستی . خیرخواهی : ز دولت دوستی جان بر تو ریزم نیم دشمن که از دولت گریزم . نظامی .و رجوع به دولت خواهی شود.
دولتفرهنگ فارسی عمید۱. دارایی؛ ثروت؛ مال.۲. (سیاسی) زمان سلطنت و حکومت بر یک کشور.۳. (سیاسی) هیئت وزیران؛ نخستوزیر و وزیران او.۴. [قدیمی] آنچه به گردش زمان و نوبت از یکی به دیگری برسد.۵. (اسم مصدر) [قدیمی] گردش نیکی به سود کسی.
دولتلغتنامه دهخدادولت . [ دَ / دُو ل َ ] (ع اِ) ثروت و مال . نقیض نکبت . مال اکتسابی و موروثی . (ناظم الاطباء). مال . مال و ظفر را دولت بدان سبب گویند که دست به دست میگردد. (از غیاث ). ثروت و مکنت و نعمت . (یادداشت مؤلف ) : پیر و
خان دولتلغتنامه دهخداخان دولت . [ دُو ل َ ] (اِخ ) قریه ای است واقع در 27 هزارگزی جنوب غربی قلعه ٔ پنجه ، نزدیک راه مربوط به علاقه داری درجه 2 زیباک حکومت درجه 3 اشکاشم که در حوزه ٔ حکومت اعلی بد
چشمه خردولتلغتنامه دهخداچشمه خردولت . [ چ َ م َ خ َ دَ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای هرات است که در طرف راه مشهدبه هرات واقع شده ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
خودبدولتلغتنامه دهخداخودبدولت . [ خوَدْ / خُدْ ب ِ دَ / دُو ل َ ] (اِ مرکب ) شما. آقا(از اصطلاحات فارسی زبانان هند است ). (ناظم الاطباء).
شوردولتلغتنامه دهخداشوردولت . [ دَ / دُو ل َ ] (ص مرکب ) بدبخت . بداقبال : تا روز رستخیز بماند در او مقیم آن شوردولتی که بیفتد به چاه تو.سوزنی .
دیودولتلغتنامه دهخدادیودولت . [ وْ دَ / دُو ل َ ] (ص مرکب ) (از: دیو فارسی + دولت عربی ) تیزدولت . که دولت او را بقایی نبود و زود زوال پذیرد و برطرف گردد. (برهان ) (ناظم الاطباء). آنکه دولتش را زود زوال باشد. (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از کسی که دولت او سریع الزو