دیرندلغتنامه دهخدادیرند. [ رَ ] (ص ) دیرپای . (یادداشت مؤلف ). بمعنی دیریاز است که دراز است . (برهان ). دیرنده . به معنی دیریاز و دراز. (انجمن آرا) (از آنندراج ). طویل . (یادداشت مؤلف ) : شبی دیرند و ظلمت را مهیاچو نابینا در او دو چشم بینا. <p class="autho
دیرندفرهنگ فارسی عمید۱. دهر؛ روزگار.۲. (صفت) دراز و دیرباز؛ مدت دراز؛ روزگار دراز.۳. (صفت) دیرکننده و دیرپای؛ بادوام؛ دیرنده: ◻︎ شبی دیرند و ظلمت را مهیا / چو نابینا در او دو چشم بینا (رودکی: ۵۴۷).
درندلغتنامه دهخدادرند. [ دُ رُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان بهاباد بخش بافق شهرستان یزد واقع در 72 هزارگزی شمال باختری بافق و 13 هزارگزی راه بهاباد به جزستان . آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی
درندلغتنامه دهخدادرند. [دَ رَ ] (اِ) شکل و صورت و شمایل . (جهانگیری ). شکل و شمایل و صورت . (برهان ) (آنندراج ). || مانند و سان ، چنانکه گویند: فلک درند؛ یعنی فلک سان و فلک مانند. (برهان ) (آنندراج ). مثل و مانند و سان و مشابهت . || رسم و طرز و روش . (ناظم الاطباء).
دیرآیندlate mover, late entrant, late comerواژههای مصوب فرهنگستانبنگاهی که دیرتر از رقبای خود وارد بازار جدید میشود
دیرندهلغتنامه دهخدادیرنده . [ رَ دَ / دِ] (نف ) دیرکننده . دوام کننده . مدت گیرنده . بمعنی دیرند است که مدت دراز و زمان عالم باشد. (برهان ). || بدرازا کشیده . (یادداشت مؤلف ) : چو پاسی از شب دیرنده بگذشت بر آمد شعریان از کوه موص
دیرندهفرهنگ فارسی عمیدطولانی؛ دیرکننده؛ دیرپای: ◻︎ چو پاسی از شب دیرنده بگذشت / برآمد شعریان از کوه موصل (منوچهری: ۶۶).
دسته 8stem 1واژههای مصوب فرهنگستانخط قائمی که به سرِ نُت وصل میشود و یکی از عوامل نشاندهندۀ دیرند نغمه است
نراقیلغتنامه دهخدانراقی . [ ن َ ] (اِخ ) احمد (حاجی ...) ابن حاج ملامهدی یا محمدمهدی ، معروف به نراقی . از اکابر دانشمندان و فقهای امامیه ٔ قرن سیزدهم هَ . ق . است . وی اشعار عرفانی فراوانی سروده است و در شعر «صفائی » تخلص کرده . مؤلف ریحانة الادب این تصانیف را بدو نسبت کرده است : <span class
غره شدنلغتنامه دهخداغره شدن . [ غ ِرْ / غ َرْ رَ / رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فریفته شدن . امید بیهوده داشتن . غافل شدن . (ناظم الاطباء). فریب خوردن . فریفته گشتن . گول خوردن . فنودن . مغرور شدن . غره گردیدن . غره گشتن . رجوع به غره
خریدارلغتنامه دهخداخریدار. [ خ َ ] (نف ) خریدکننده . مشتری . (ناظم الاطباء). خَرَندَه ، بایع، بَیِّع. (یادداشت بخط مؤلف ) : ای خریدار من ترا بدو چیز. رودکی .ز هر سو فراوان خریدار خاست بدان کلبه بر تیزبازار خاست . <p class="autho
ظلمتلغتنامه دهخداظلمت . [ ظُ م َ ] (ع اِ) ظُلمة. تاریکی . ظلماء. دجی . تیرگی . مقابل روشنا و روشنائی : شبی دیرند ظلمت را مهیاچو نابینا در او، دو چشم بینا. رودکی .کجا نور و ظلمت بدو اندر است ز هر گوهری گوهرش برتر است . <p cl
دیرندهلغتنامه دهخدادیرنده . [ رَ دَ / دِ] (نف ) دیرکننده . دوام کننده . مدت گیرنده . بمعنی دیرند است که مدت دراز و زمان عالم باشد. (برهان ). || بدرازا کشیده . (یادداشت مؤلف ) : چو پاسی از شب دیرنده بگذشت بر آمد شعریان از کوه موص
دیرندهفرهنگ فارسی عمیدطولانی؛ دیرکننده؛ دیرپای: ◻︎ چو پاسی از شب دیرنده بگذشت / برآمد شعریان از کوه موصل (منوچهری: ۶۶).