دیوزادلغتنامه دهخدادیوزاد. [ وْ ] (ن مف مرکب ) دیوزاده . زاده شده از دیو. بچه ٔ دیو. (ناظم الاطباء). از نژاد دیو. از تخمه دیوان : که گر گیو گودرز و آن دیوزادشوند ابر غرنده یا تیزباد. فردوسی .که برد آگهی نزد آن دیوزادکه آنجا سیاوخ
خسرو دیوزادلغتنامه دهخداخسرو دیوزاد. [ خ ُ رُ وِ دُوْ وْ ] (اِخ ) نامی افسانه ای است که دریکی از داستان های کودکان می آید. (یادداشت مؤلف ).
ذوزودلغتنامه دهخداذوزود. (اِخ ) بالضم اسمه سعید و هو من اقیال حمیر کتب الیه ابوبکر رضی اﷲ عنه فی شأن الردة الثانیه من اهل الیمن . نقله الصاغانی . (تاج العروس ).
دیوزدلغتنامه دهخدادیوزد. [ وْ زَ ] (ن مف مرکب ) دیوزده . کسی که آسیب دیوش باشد. (غیاث ) (آنندراج ). جن زده . مصروع . مجنون . دیودیده : گهی چون دیوزد بیهوش گشتی فغان کردی و پس خاموش گشتی . (ویس و رامین ).بجست از خواب همچون دیوزد مرد<
دیوزیتلغتنامه دهخدادیوزیت . [ وْ ] (اِ مرکب ) نامی است که در رامسر به زن لخت دهند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به آزاد درخت و زن لخت و جنگل شناسی ج 2 ص 249 شود.
دیوزادهلغتنامه دهخدادیوزاده . [ وْ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) زاده شده از دیو. بچه ٔ دیو، دیونژاد : از این دیوزاده یکی شاه نونشانند با تاج بر گاه نو. فردوسی .از آدمیان دیوزاده دیوانگیش خلاص داده .
خسرو دیوزادلغتنامه دهخداخسرو دیوزاد. [ خ ُ رُ وِ دُوْ وْ ] (اِخ ) نامی افسانه ای است که دریکی از داستان های کودکان می آید. (یادداشت مؤلف ).
نیورادلغتنامه دهخدانیوراد. [ نیوْ ] (اِ) بر وزن دیوزاد، انتظام . حالتی مر نفس را که ترتیب و تقدیر امور کند. (از برهان ). ظاهراً از مجعولات دساتیر آذرکیوان است .
مهزادلغتنامه دهخدامهزاد. [ م ِ ] (ن مف مرکب ) مهزاده . شاهزاده . زاده ٔ مه . مهترزاده . بزرگ زاده : گل را نتوان بباد دادن مهزاد به دیوزاد دادن . نظامی .و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
چابک رویلغتنامه دهخداچابک روی . [ ب ُ رَ ] (حامص مرکب )چابک رفتاری . تندروی . چالاکی در راه رفتن : به چابک روی پیکرش دیوزادبه گردندگی کنیتش دیو باد. نظامی (شرفنامه ).که چون خسرو از تخت کیخسروی سوی لشکر آمد به چابک روی .<p class
تیزبادلغتنامه دهخداتیزباد. (اِ مرکب ) بادی سخت و تند. بادی طوفان زا : که گر گیو و گودرز و آن دیوزادشوند ابر غرنده یا تیزباد. فردوسی .چنان بد که روزی یکی تیزبادبرآمد غمی گشت ازو رشنواد. فردوسی .رجوع ب
دیوزادهلغتنامه دهخدادیوزاده . [ وْ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) زاده شده از دیو. بچه ٔ دیو، دیونژاد : از این دیوزاده یکی شاه نونشانند با تاج بر گاه نو. فردوسی .از آدمیان دیوزاده دیوانگیش خلاص داده .
خسرو دیوزادلغتنامه دهخداخسرو دیوزاد. [ خ ُ رُ وِ دُوْ وْ ] (اِخ ) نامی افسانه ای است که دریکی از داستان های کودکان می آید. (یادداشت مؤلف ).