دیوغوللغتنامه دهخدادیوغول . [ وْ ] (اِ مرکب ) گرهی باشد که در گردن و گلو و اعضای آدمی بهمرسد و درد نمیکند و آن را بعربی سلعة گویند. (برهان ) (از آنندراج ). || غول بیابانی . (برهان ) (آنندراج ).
دیوغولفرهنگ فارسی عمید۱. غول بیابانی.۲. (پزشکی) غده؛ غدهای سفت و سخت که در زیر پوست بدن پیدا شود؛ دامغول.
داغوللغتنامه دهخداداغول . (ص ) عیار و مکار و حرامزاده . (برهان ). آب زیر کاه . دغول . (برهان ). ناپاک . خشوک . (آنندراج ). جامغول . (جهانگیری ). محیل . سند. (آنندراج ). تبند. (برهان ).
دغوللغتنامه دهخدادغول . [ ] (اِ) ساغری بود بزرگ ، بدان آب کشند. (لغت فرس اسدی ) : خواجه فرموش کرد آنچه کشیدآب فرغونها بسی به دغول .؟ (از لغت فرس اسدی ).
دامغولفرهنگ فارسی عمید۱. غدهای سفت و سخت و بیدرد به اندازۀ گردو که در زیر پوست بدن پیدا شود؛ دیوغول.۲. غول.۳. غولبیابانی.