دیوفشلغتنامه دهخدادیوفش . [ وْ ف َ ] (ص مرکب ) دیومانند. دیوسار : بدو گفت شاپور کای دیوفش سرخویش در بندگی کرده کش .فردوسی .
دوفسلغتنامه دهخدادوفس . [ ] (ع اِ) در شام گیاه براغیث را گویند. (از تذکره ٔ داود ضریرانطاکی ص 163). رجوع به براغیث شود.
دوفصلغتنامه دهخدادوفص . [ دَ ف َ ] (ع اِ) پیاز. پیاز سفید. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). به لغت اهل مغرب پیاز؛ یعنی بصل است . (یادداشت مؤلف ).
ذوفایشلغتنامه دهخداذوفایش . [ ی ِ ] (اِخ ) یزید. مکنی به ابی سلامة ازبنویحصب . یکی از اذواء یمن . و این همان ابو سلامه است که اعشی در قصائد خویش او را میستاید. (المرصع).
فشلغتنامه دهخدافش . [ ف َ] (پسوند) بصورت پسوند تشبیه در آخر کلمات می آید:- ارمنی فش ؛ کافر. بی دین . نامسلمان : به دست یکی بدکنش بنده ای پلید ارمنی فش پرستنده ای . فردوسی .- اژدهافش <