ذلقلغتنامه دهخداذلق . [ ذَ ] (ع اِ) مجرای محور در بکرة. گذرگاه محور میان بکرة. (مهذب الاسماء). || تیزی زبان . (دهار). || تیزی سنان . || تیزنای زفان . (مهذب الاسماء). تیزنای زبان . || تیزی هر چیزی . ذلاقت . || (ص ) لسان ذلق ؛ زبان تیز و فصیح . لسان طلق ذلق ؛ زبانی تیز و فصیح .- <span clas
ذلقلغتنامه دهخداذلق . [ ذَ ل َ / ذَ ] (ع مص ) ذلاقت . تیز شدن سنان یا کارد و مانند آن . تیززبانی . تیز شدن زفان و سنان . (تاج المصادر بیهقی ). ذَلق لسان و ذَلَق لسان تیز و فصیح گردیدن زبان . تیززبان شدن . (زوزنی ). || بی آرامی . بی آرام شدن . (تاج المصادر بی
ذلقلغتنامه دهخداذلق . [ ذَ ل ِ ] (ع ص ) تیز. (زبان و سنان و مانند آن ). حاد. || زبانی گشاده . طَلِق . || نَسو. || خطیب ذَلِق ؛ فصیح .زبان آور. تیززبان . گشاده زبان . هویداسخن . سبک زبان .
دلچکلغتنامه دهخدادلچک . [ ] (اِخ ) نام سخره ٔ سلطان محمود سبکتکین ، که از اهالی قاین بوده است . (از نزهة القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 146). اما شاید کلمه مصحف دلحک (طلحک ) باشد.
دلقلغتنامه دهخدادلق . [ دَ ] (اِ) در بیت ذیل از مولوی مخفف دلقک است که نام مسخره ای است معروف : که ز ده دلقک بسیران درشت چند اسپی تازی اندر راه کشت جمع گشته بر سرای شاه خلق تا چرا آمد چنین اشتاب دلق .
دلقلغتنامه دهخدادلق . [ دَ ] (ع مص ) بیرون کردن شمشیر از نیام و لغزانیدن . (از منتهی الارب ). برآوردن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). || خارج شدن شمشیر از نیام به خودی خود، بدون اینکه آنرا بیرون کشند. (از اقرب الموارد). دُلوق . رجوع به دلوق شود. || بیرون آوردن شتر شقشقه ٔ خود را. |
دلقلغتنامه دهخدادلق . [ دَ ل َ ] (معرب ، اِ) معرب دله ٔ فارسی که قاقم است و آن دابه ای است کوچک که به سمور ماند. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گربه ٔ صحرایی که از پوست آن پوستین سازند. (از غیاث ). حیوانی است شبیه به سمور و در اصفهان موسوره و به فارسی دله نامند. (از مخزن الادویة). || ق
ذلقامانلغتنامه دهخداذلقامان . [ ذَ ل َ ] (اِخ ) نام مجموع دو وادی به یمامه و آنگاه که سیل آندو تلاقی کند و یکی شوند آن را ریب نامند. (از معجم البلدان ).
ذلقةلغتنامه دهخداذلقة. [ ذَ ق َ / ذَ ل َ ق َ ] (ع اِ) ذلقت . تیزی هرچیزی . ذلق . || سر زبان . (مهذب الاسماء).
حروف ذلقلغتنامه دهخداحروف ذلق . [ ح ُ ف ِ ذُل ْ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حروفی که از طرف زبان و لب درآید و آن شش حرف است ، سه تای آنها ذلقیه است : ل ، ر، ن ، و سه تای دیگری شفهی باشند: ب ، ف ، م . (تاج العروس از ابن سیده و صاغانی و ابن جنی ). رجوع به حروف ذلاقه شود.
ذلیقلغتنامه دهخداذلیق . [ ذَ ] (ع ص ) طلیق . طلق . ذلق . گشاده زبان . زبان آور. تیززبان . زبان تیز. (دهار). قوی سخن ، خطیب ُ ذلیق . لسان ُ ذلیق . || سنان ذلیق ؛ نیزه ٔ تیز.
تیززبانلغتنامه دهخداتیززبان . [ تیزْ، زَ ] (ص مرکب ) زبان آور و بلیغو فصیح . (ناظم الاطباء). ذلق . ذلیق . حلیف . طلق اللسان . طلیق اللسان . حلیف اللسان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تیززبانی و تیز و دگر ترکیبهای آن شود.
اذلقلغتنامه دهخدااذلق . [ اَ ل َ ] (ع ص ) تیز چنانکه زبان وسنان . زبان تیز. (منتهی الارب ). سنان تیز. (منتهی الارب ). || (ن تف ) تیزتر: هذا اذلق من هذا؛ ای احد منه . (معجم البلدان در ماده ٔ اذلق ). ج ، ذُلق .
مصمتةلغتنامه دهخدامصمتة.[ م ُ ص َم ْ م َ ت َ ] (ع ص ) مؤنث مصمت . (ناظم الاطباء). || حروف مصمتة؛ سوای شش حرف «مربنفل » است . (منتهی الارب ). تمام حروف عرب است جز شش حرف ذلق (یعنی ب ، ر، ف ، ل ، م ، ن ) و عبارتند از: ا ت ث ج ح خ د ذ ز س ش ص ض ط ظ ع غ ق ک و هَ ی . (یادداشت مؤلف ).
حروف ذلاقهلغتنامه دهخداحروف ذلاقه . [ ح ُ ف ِ ذَل ْ لا ق َ / ق ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شش حرف است : م . ر. ب . ن . ف . ل . و هیچ اسم رباعی یا خماسی از آنها خالی نبود، مگر استثناءً و شاذاً مانند عسجد، دهدقة، زهزقة، عسطوس . و جز این شش حرف را مصمتة نامند. (از کشا
ذلقامانلغتنامه دهخداذلقامان . [ ذَ ل َ ] (اِخ ) نام مجموع دو وادی به یمامه و آنگاه که سیل آندو تلاقی کند و یکی شوند آن را ریب نامند. (از معجم البلدان ).
ذلقةلغتنامه دهخداذلقة. [ ذَ ق َ / ذَ ل َ ق َ ] (ع اِ) ذلقت . تیزی هرچیزی . ذلق . || سر زبان . (مهذب الاسماء).
حروف ذلقلغتنامه دهخداحروف ذلق . [ ح ُ ف ِ ذُل ْ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حروفی که از طرف زبان و لب درآید و آن شش حرف است ، سه تای آنها ذلقیه است : ل ، ر، ن ، و سه تای دیگری شفهی باشند: ب ، ف ، م . (تاج العروس از ابن سیده و صاغانی و ابن جنی ). رجوع به حروف ذلاقه شود.
مذلقلغتنامه دهخدامذلق . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) تیزکننده ٔ کارد. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذلاق به معنی تیز کردن کارد و سنان . رجوع به اذلاق شود. || بی آرام کننده . (آنندراج ): اذلقه ؛ اقلقه . (متن اللغة). رجوع به اذلاق شود.
مذلقلغتنامه دهخدامذلق . [ م ُ ذَل ْ ل َ ] (ع ص ) شیر آب آمیخته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || کارد لبه تیز. محددالطرف . (از اقرب الموارد).- ابن المذلق ؛ مردی که اعراب درنهایت افلاس بدو مثل زنند. رجوع به ابن المذلق شود.
مذلقلغتنامه دهخدامذلق . [ م ُ ذَل ْ ل ِ ] (ع ص )تیزکننده ٔ کارد. (آنندراج ). نعت فاعلی است از تذلیق به معنی تیز کردن لبه ٔ کارد و جز آن . رجوع به تذلیق شود. || آنکه آماده می کند و حاضر می سازد زبان آور در سخنوری را. (ناظم الاطباء). در مآخذ دسترس ما تذلیق بدین معنی نیامده است . رجوع به ذلاقت ش