راخلغتنامه دهخداراخ . (اِ) غم و اندوه . (آنندراج ) : دو گوشش بخنجرش سوراخ کرددل گرد توران پر از راخ کرد.فردوسی (شاهنامه بروخیم ج 5 ص 166).|| ظن و گمان . (شعوری ور
راخفرهنگ فارسی عمید۱. غم؛ غصه؛ اندوه؛ رنج: ◻︎ دو گوشش به خنجر چو سوراخ کرد / دل مرز توران پر از راخ کرد (فردوسی: مجمعالفرس: راخ).۲. گمان و اندیشه.
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
محدودۀ دسترسیarm's reachواژههای مصوب فرهنگستانفضایی پیرامون یک سامانۀ الکتریکی که در آن فرد میتواند بدون نیاز به ابزار خاص، به سامانه دسترسی داشته باشد
گسترۀ دستانarm span, reachواژههای مصوب فرهنگستاناندازۀ طول بین نوک انگشتان میانی دو دست با هم در حالتی که دو دست در راستای هم و موازی با زمین کاملاً گشوده شوند که متوسط آن متناظر با قد فرد است
چراخلغتنامه دهخداچراخ . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) بر وزن و معنی چراغ است . (برهان ) (آنندراج ). چراغ . (ناظم الاطباء). مبدل چراغ است . (فرهنگ نظام ).رجوع به چراغ شود.
راخاللغتنامه دهخداراخال . (اِخ ) شهری در یهودا که داود پاره ای از غنایم خود را به آنجا گسیل فرمود. ولی محل آن معلوم نیست . (از قاموس کتاب مقدس ).
راختجلغتنامه دهخداراختج . [ ت َ ] (اِ) نام پارچه ای که در نیشابور بافته میشد. (دزی ج 1 ص 493). این کلمه معرب از فارسی است . (ثعالبی در فقه اللغه از سیوطی در المزهر ص 163).
راخرتابلغتنامه دهخداراخرتاب . [ خ ُ ] (اِخ ) شهرکی است خرم و با آبهای روان بنزدیکی دریای کبودان . (حدود العالم چ تهران ص 93).
راخوولغتنامه دهخداراخوو. [ خ ُ وُ ] (اِخ ) قصبه ای است در بلغارستان درساحل راست رود طونه (دن ). (از قاموس الاعلام ترکی ).
فراخ زیستلغتنامه دهخدافراخ زیست . [ ف َ ] (ص مرکب ) آن که در نعمت و راحت بود: رجل راخ ؛ مرد فراخ زیست . (منتهی الارب ).
رخلغتنامه دهخدارخ . [ رَ ] (اِ) مخفف راخ . شکسته و پاره . (فرهنگ نظام ). رخنه . (غیاث اللغات ) (برهان ) (آنندراج ). شکاف . (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ سروری ) (رشیدی ). چاک . (برهان ) : تویی سلیمان بر تخت فضل و مسند علم میان وحی و ولایت بیان تو بر
چراخوارهلغتنامه دهخداچراخواره . [ چ َ / چ ِ راخ ْ رَ / رِ ] (اِمرکب ) قندیلی باشد که درآن چراغ روشن کنند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قندیل بود که در میان آن چراغ روشن کنند. (جهانگیری ). چراغواره . (ناظم الاطباء). قندیلی
راخاللغتنامه دهخداراخال . (اِخ ) شهری در یهودا که داود پاره ای از غنایم خود را به آنجا گسیل فرمود. ولی محل آن معلوم نیست . (از قاموس کتاب مقدس ).
راخبعم بن سلیمانلغتنامه دهخداراخبعم بن سلیمان . [ ... ن ُ س ُ ل َ ] (اِخ ) نام پسر حضرت سلیمان . دختری از نژاد وی راحب نام زن بهمن پسر اسفندیار بوده است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 54 چ اروپا) .
راختجلغتنامه دهخداراختج . [ ت َ ] (اِ) نام پارچه ای که در نیشابور بافته میشد. (دزی ج 1 ص 493). این کلمه معرب از فارسی است . (ثعالبی در فقه اللغه از سیوطی در المزهر ص 163).
راخرتابلغتنامه دهخداراخرتاب . [ خ ُ ] (اِخ ) شهرکی است خرم و با آبهای روان بنزدیکی دریای کبودان . (حدود العالم چ تهران ص 93).
دامن فراخلغتنامه دهخدادامن فراخ . [ م َ ف َ ] (ص مرکب ) که دامنی وسیع و گشاده دارد. مقابل تنگ دامن . || مجازاً با فیض .- || دامن ِ فراخ (با اضافه )؛ دامن گشاده و وسیع. مقابل دامن تنگ و چسبان .- دامن فراخ بودن ؛ با فیض بودن : دامن گلچین ف
دست فراخلغتنامه دهخدادست فراخ . [ دَ ت ِ ف َ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دست گشاده و باسخاوت . || سخاوت . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چنین داد پاسخ که دست فراخ همی مرد را نو کند برگ و شاخ .فردوسی .
دست فراخلغتنامه دهخدادست فراخ . [ دَف َ ] (ص مرکب ) باسخاوت . سخی . بخشنده : کس از او [ پیغمبر صلوات اﷲ علیه ] خوش خوی تر ندید دست فراخ تر و دلیرتر از وی کس ندید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
دل فراخلغتنامه دهخدادل فراخ . [ دِ ف َ ] (ص مرکب ) با وسعت صدر. با سعه ٔ صدر. سخی . بلندنظر : جوان شد حکیم ما جوانمرد و دلفراخ یک پیرزن خرید به یک مشت سیم ماخ . عسجدی .|| آنکه دلی پرفتوح دارد. آنکه دارای دلی بزرگ و عظیم است و استعداد
حدراخلغتنامه دهخداحدراخ . [ ح َ ] (اِخ ) زمین حدراخ ، بسا میشود که به معنی دیواردار باشد (زکریا: 9:1) و آن مقاطعه ای میباشد که در نزدیکی دمشق واقع است . (قاموس کتاب مقدس ).