راست اندازلغتنامه دهخداراست انداز. [ اَ ] (نف مرکب ) که مستقیم افکند. مقابل کژانداز. || آنکه تیر مستقیم بنشانه رساند. که مستقیم بر هدف زند. کسی که تیر را بهدف بزند. مجازاً تیرانداز قابل : ز غمزه تیر و از ابرو کمان سازهمه باریک بین و راست انداز.
راست اندازفرهنگ فارسی عمیدآنکه تیر را درست به نشانه میزند؛ تیرانداز ماهر: ◻︎ ز غمزه تیر و از ابرو کمان ساز / همه باریکبین و راستانداز (نظامی۲: ۱۷۶).
خلاش گنبدیraised bogواژههای مصوب فرهنگستاننوعی خلاش با سطح مقطع کمعمق گنبدیشکل بهطوریکه سطح خلاش، دستکم در مرکز، از سطح معمولی آب زیرزمینی بالاتر باشد
ماسهکندگیraised sandواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگیهای حجیم و نامنظم با ظاهر شکسته در سطح پایینی قطعۀ ریختگی که عموماً به دلیل انبساط ماسه یا کوبش ناکافی آن به وجود میآید
خیز ماهیچهraised core, mold element cutoffواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگی حجیم و بیقاعدهای که ممکن است قسمت تحتانی قطعه را بهصورت جام بپوشاند و نشاندهندۀ آن است که قسمتی از ماهیچه از جای خود جدا شده است
راست اندازیلغتنامه دهخداراست اندازی . [ اَ ] (حامص مرکب ) عمل راست انداز. مستقیم انداختن . راست افکندن . انداختن بی انحراف و کژی . || تیر انداختن بدقت . بهدف رساندن تیر : شکار کردن و صفت راست اندازی و دلاوری او [ بهرام گور ] معروف است . (مجمل التواریخ والقصص ).راست اندازی
کمان سازلغتنامه دهخداکمان ساز. [ ک َ ] (نف مرکب ) کمانگر و آنکه کمان می سازد. (ناظم الاطباء). کمان سازنده . آنکه کمان سازد. (فرهنگ فارسی معین ) : ز غمزه تیر و از ابرو کمان سازهمه باریک بین و راست انداز. نظامی .و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
راست انداختنلغتنامه دهخداراست انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب ) مستقیم افکندن . مقابل کژ انداختن . مقابل کج انداختن . راست افکندن : ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی تیری ز قضا و قدر انداخت بر او راست . ناصرخسرو.و رجوع به راست انداز و راست اندازی
گستهملغتنامه دهخداگستهم . [ گ ُت َ هََ / گ ُ ت َ ] (اِخ ) در پهلوی ویستخم یا ویستهم . این نام در اوستا به قول دارمستتر به صورت ویستئورو آمده که یکی از ناموران ایران است از خاندان نوذر (بند 102 فروردین یشت ) این کلمه ٔ اوستایی
باریک بینلغتنامه دهخداباریک بین . (نف مرکب ) آنکه به امعان نظر بنگرد چو ستاره شناس و مانند آن . (آنندراج ). آنکه به امعان نظر بنگرد. (ارمغان آصفی ). رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 140 شود. باهوش و زیرک . (ناظم الاطباء). زیرک و هوشیار. تیزنظر. دقیق . فَطِن . (مهذب الا
زاب طهماسبلغتنامه دهخدازاب طهماسب . [ ب ِ طَ ] (اِخ ) از پادشاهان ایران ، پسر طهماسب وپدر کیقباد نخستین پادشاه کیانی بوده است . مؤلف مجمل التواریخ والقصص آرد: و گویند که از بعد کیومرث صد و پنجاه و اند سال زمین بی پادشاه بود تا اوشهنج پیشداد فراز گرفت و آن هوشنگ است ، و دوم بار که افراسیاب ایران را
راستلغتنامه دهخداراست . (ص ) مستقیم . بی انحراف . بی اعوجاج . (ناظم الاطباء). مقابل کج . (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء) : راهی کو راست است بگزین ای دوست دور شو از راه بی کرانه و ترفنج . رودکی .منش باید از مرد چون سرو راست ا
راستفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ کج] بیپیچوخم؛ مستقیم: خط راست.۲. [مقابلِ دروغ] آنچه درست و برحق باشد.۳. دارای رفتار درست: آدم راست و درست.۴. (سیاسی) [مجاز] محافظهکار؛ راستگرا.۵. [مقابلِ چپ] ویژگی جهتی که در صورت ایستادن رو به شمال، در مشرق، و در صورت ایستادن رو به جنوب، در مغرب قرار دارد.<br /
راستorthotropousواژههای مصوب فرهنگستانویژگی تخمکی که در طی تکوین هیچ خمیدگی در آن ایجاد نمیشود و درنتیجه سُفت در مقابل پایۀ بند ناف قرار میگیرد
راستدیکشنری فارسی به عربیبسيط , خشبي , صادق , صحيح , عموديا , مباشرة , مزلاج , مطلق , منتصب , وخز , يمين
راستدیکشنری فارسی به انگلیسیdirect, erect, genuine, immediate, just, square, straight, straightforward, tall, true, upright, ortho-, perpendicular, plumb, sooth, truthful, unbowed, upstanding
دراستلغتنامه دهخدادراست . [ دِ س َ ] (ع مص ) دراسة. سبق دادن . (غیاث ). درس دادن . درس گرفتن . دانش آموختن . رجوع به دراسة شود. || (اِمص ) دانایی . (از آنندراج ) : درفراست چون عطارد در دراست مشتری است کآسمان را قعده و مه را جنیبش یافتم .خاق
دره راستلغتنامه دهخدادره راست . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کمازان شهرستان ملایر. واقع در 35هزارگزی جنوب شهر ملایر و 18 هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ ملایر به اراک ، با 523 تن سکنه . آب آن از
دودست راستلغتنامه دهخدادودست راست . [ دُ دَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) (اصطلاح نجومی ) هر کوکبی که اندر وتد وسط السماء باشد و شعاع تسدیس او و تربیعش هر دو زیر زمین افتند او را دودست راست خوانند. ذوالیمینین . (از التفهیم ص 488).
حراستلغتنامه دهخداحراست . [ ح ِس َ ] (ع مص ) نگاهبانی کردن . نگاه داشتن . (ترجمان عادل بن علی ). پاسبانی . نگاهبانی . نگهبانی . حفظ. نگاهداری . مراقبت . رقابت . پاسبانی کردن . (دهار) (ترجمان عادل بن علی ). نگاهبانی کردن چیزی یا کسی را. نگه داشتن . (تاج المصادر بیهقی ). صیانت کردن . محافظت کردن
حسن راستلغتنامه دهخداحسن راست . [ ح َ س َ ن ِ ] (اِخ ) شرح ممزوج بر کافیه ٔ ابن حاجب دارد. (کشف الظنون ).