راشفرهنگ فارسی عمیددرختی جنگلی با برگهای ضخیم و گلهای خوشهای که چوب آن در صنعت کاربرد دارد؛ آلاش؛ الاش؛ آلوش؛ آلش؛ چهلر؛ چلر؛ مرس؛ قزلآغاجغ؛ قزلگز.
راشلغتنامه دهخداراش . (اِ) توده و انبار غله ٔ پاک شده را گویند مرادف جاش . (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از فرهنگ رشیدی ). توده و انبار غله .(غیاث اللغات ). توده و انبار غله ٔ پاک شده و از کاه برآورده را گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). انبارغله . چاش نیز گویند. (شعوری ج <span class="hl"
راشلغتنامه دهخداراش . (ع اِ) پر مرغ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || مرغی که پر درآورده . (از اقرب الموارد).
راشلغتنامه دهخداراش . (ع ص ) سست و ضعیف . (آنندراج ).- جمل راش ؛ شتر سست پشت . (منتهی الارب ). شتر پست پشت . (ناظم الاطباء). || شتری که صاحب گوش بسیارموی بود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).- رمح راش ؛ نیزه ٔ سست و ض
پیشرسscratch race, scratch 1واژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه که برای مردان در پانزده کیلومتر و برای زنان در ده کیلومتر برگذار میشود و در آن برنده رکابزنی است که زودتر از خط پایان عبور کند
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
پرتابههای دهانۀ برخوردیcrater raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتابههایی که پراکنش آنها تا شعاع ده برابر قطر یک دهانۀ برخوردی تازه گستردگی دارد
پرتوهای پیرامحوریparaxial raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتوهای نوری که مسیرهای آنها بسیار نزدیک به محور اپتیکی و تقریباً موازی با آن است
محدودۀ دسترسیarm's reachواژههای مصوب فرهنگستانفضایی پیرامون یک سامانۀ الکتریکی که در آن فرد میتواند بدون نیاز به ابزار خاص، به سامانه دسترسی داشته باشد
راشنلغتنامه دهخداراشن . (اِخ ) نام جد افراسیاب است . صاحب مجمل التواریخ آرد: افراسیاب بن بشنک بن راشن بن زادشم ابن توربن افریدون . (مجمل التواریخ والقصص ص 28).
راشدبکلغتنامه دهخداراشدبک . [ ش ِ ب ِ ] (اِخ ) از شعرای اخیر عثمانی بود پسر صارم ابراهیم پاشا که بشغل تدریس و برخی از کارهای ادارای مشغول بود. وی بسال 1219 هَ . ق . بعد از عزل از حکومت ینگیشهر فنار درگذشت . راشدبک طبع شاعری نیز داشته و دو بیت زیر از قصیده یی اس
راشدبکلغتنامه دهخداراشدبک . [ ش ِ ب ِ ] (اِخ ) او از بزرگان بود و در سال 1252 هَ . ق . درگذشت . بیت زیر از اوست :دود آهم عشقیله هر شب فلک فرسا اولوراول کسافتله مه نو چون خط ترسا اولور.(دود آه من با عشق هر شب فلک فرسا میگردد ماه نو با آن حالت گرفتگی
راشدبکلغتنامه دهخداراشدبک . [ ش ِ ب ِ ] (اِخ ) او شاعر بوده و در بعضی تذکره های شعرا نام وی آمده است . راشدبک بسال 1239 هَ . ق . در شورش ینگیچری شهید شد. بیت زیر از اوست :طنین انداز آفاق اولمسون می صیت افغانم ؟فلک جام دل ناکامه سنگ انکسار آتدی .(آوا
راشدونلغتنامه دهخداراشدون . [ ش ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ راشد در حال رفع. رجوع به راشد و راشدین شود.- خلفای راشدون یا راشدین ؛ چهار خلیفه ٔ اول اند و تاریخ خلافت آنان بترتیب عبارتست از: ابوبکر (11-13 هَ .
راشنلغتنامه دهخداراشن . (اِخ ) نام جد افراسیاب است . صاحب مجمل التواریخ آرد: افراسیاب بن بشنک بن راشن بن زادشم ابن توربن افریدون . (مجمل التواریخ والقصص ص 28).
راشدبکلغتنامه دهخداراشدبک . [ ش ِ ب ِ ] (اِخ ) از شعرای اخیر عثمانی بود پسر صارم ابراهیم پاشا که بشغل تدریس و برخی از کارهای ادارای مشغول بود. وی بسال 1219 هَ . ق . بعد از عزل از حکومت ینگیشهر فنار درگذشت . راشدبک طبع شاعری نیز داشته و دو بیت زیر از قصیده یی اس
راشدبکلغتنامه دهخداراشدبک . [ ش ِ ب ِ ] (اِخ ) او از بزرگان بود و در سال 1252 هَ . ق . درگذشت . بیت زیر از اوست :دود آهم عشقیله هر شب فلک فرسا اولوراول کسافتله مه نو چون خط ترسا اولور.(دود آه من با عشق هر شب فلک فرسا میگردد ماه نو با آن حالت گرفتگی
راشدبکلغتنامه دهخداراشدبک . [ ش ِ ب ِ ] (اِخ ) او شاعر بوده و در بعضی تذکره های شعرا نام وی آمده است . راشدبک بسال 1239 هَ . ق . در شورش ینگیچری شهید شد. بیت زیر از اوست :طنین انداز آفاق اولمسون می صیت افغانم ؟فلک جام دل ناکامه سنگ انکسار آتدی .(آوا
راشدونلغتنامه دهخداراشدون . [ ش ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ راشد در حال رفع. رجوع به راشد و راشدین شود.- خلفای راشدون یا راشدین ؛ چهار خلیفه ٔ اول اند و تاریخ خلافت آنان بترتیب عبارتست از: ابوبکر (11-13 هَ .
دلخراشلغتنامه دهخدادلخراش . [ دِ خ َ ] (نف مرکب ) دل خراشنده . خراشنده ٔ دل . آنچه دل را آزار دهد. آنچه شخص را آزرده و رنجه کند. جانکاه و جانگزا. (آنندراج ). || مخوف . موحش . هولناک . (ناظم الاطباء) : سالها تو سنگ بودی دلخراش آزمون را یک زمانی خاک باش .<p cla
دوک تراشلغتنامه دهخدادوک تراش . [ ت َ ] (نف مرکب ) کسی که دوک می سازد و خراطی می کند. (ناظم الاطباء). دوک ساز. (آنندراج ). مِغزَلی ّ. (دهار) (ملخص اللغات ). خراط. (ملخص اللغات ).
حساب تراشلغتنامه دهخداحساب تراش . [ ح ِ ت َ ] (نف مرکب ) کسی که برای دیگران حساب سازی کند. جعل کننده ٔ صورت حساب .