رافلغتنامه دهخداراف . (اِ) بزباز باشد که بسباسه معرب آن است . (آنندراج ) (انجمن آرا) (از برهان ) (از غیاث اللغات ) (از شرفنامه منیری ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 8). رجوع به بزباز و بسباسه شو
رافلغتنامه دهخداراف . (اِخ ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه ، که در 18هزارگزی تربت حیدریه و 10هزارگزی جنوب خاوری شوسه ٔ تربت حیدریه به زاهدان واقع است . هوای آن معتدل است و <span class="hl" dir=
رافلغتنامه دهخداراف . (اِخ )ریگی است یا موضعی است . (از منتهی الارب ). نام دیگری است برای قصبه ٔ رملة. رجوع به معجم البلدان ج 4 و قاموس الاعلام ترکی ج 3 و نیز رملة در این لغت نامه شود.
رافلغتنامه دهخداراف . (ع اِ) می . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). می و شراب . (ناظم الاطباء). باده . شراب . خمر. (یادداشت مؤلف ). رَأف . رجوع به کلمه ٔ مذکور شود.
رافلغتنامه دهخداراف . [ راف ف ] (ع ص ) اعتناکننده . (از اقرب الموارد): ماله حاف و لا راف ؛ اتباع است یعنی کسی نیست که به او اعتنا کند. (از اقرب الموارد). نه کسی گرد او میگردد و نه به وی اعتنا میکند. (ناظم الاطباء).
پودۀ آبسنگیreef detritus, reef debrisواژههای مصوب فرهنگستانواریزهای که از فرسایش آبسنگ به وجود میآید
آبسنگ حاشیهایfringing reef, shore reefواژههای مصوب فرهنگستانآبسنگی که مستقیماً به ساحل قاره یا جزیره متصل است
حرافلغتنامه دهخداحراف . [ ح َرْ را ] (از ع ، ص ) در تداول فارسی زبانان ، تیززبان . طلیق اللسان . فصیح . گویا از کلمه ٔ حرف عربی که در تداول فارسی بمعنی سخن است این وصف ساخته شده .
پیرگاولغتنامه دهخداپیرگاو. [ ] (اِخ ) لقب اثفیان پدر فریدون ، بنا بروایتی از ابن البلخی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 12).
رافغلغتنامه دهخدارافغ. [ ف ِ ] (ع ص ) زندگی فراخ و خوش . ج ، روافغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از المنجد).
رافیةلغتنامه دهخدارافیة. [ی َ ] (ع اِ) جنس گیاهی است از اقسام نخلیات که از برگ نوعی از آن نخ محکم مشهوری ساخته میشود. و این گیاه بخصوص در ماداگاسکار کاشته میشود. (از المنجد).
رافضیلغتنامه دهخدارافضی . [ ف ِ ضی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به رافضة که جماعتی از شیعیانند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
رمزینۀ جهانی فراوردهuniversal product codeواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ دو عدد پنجرقمی انسانخوانا (human-readable) که در زیر نماد رمزینۀ ماشینخوانا (machine-readable)، بر روی محصول درج میشود اختـ . راف UPC
رایفلغتنامه دهخدارایف . [ ی ِ ] (ع ص ) رائف . رأف . رؤف . سخت و بسیار مهربان . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مهربان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ورجوع به رائف شود. || آنکه از امارات شناسد که زمین آب دارد یا نه . (یادداشت مرحوم دهخدا).
رؤوفلغتنامه دهخدارؤوف . [ رَ ئو ] (ع ص ) رؤف . رئوف . مهربان و سخت بسیار مهربان . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). رَئِف . رَأف . رَئُف . رائف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مهربان . (آنندراج )(یادداشت مؤلف ) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات ). مشفق . (فرهنگ فارسی معین ). بخشایش گر. بسیاررحمت
رافغلغتنامه دهخدارافغ. [ ف ِ ] (ع ص ) زندگی فراخ و خوش . ج ، روافغ. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از المنجد).
رافیةلغتنامه دهخدارافیة. [ی َ ] (ع اِ) جنس گیاهی است از اقسام نخلیات که از برگ نوعی از آن نخ محکم مشهوری ساخته میشود. و این گیاه بخصوص در ماداگاسکار کاشته میشود. (از المنجد).
رافضیلغتنامه دهخدارافضی . [ ف ِ ضی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به رافضة که جماعتی از شیعیانند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حرافلغتنامه دهخداحراف . [ ح َرْ را ] (از ع ، ص ) در تداول فارسی زبانان ، تیززبان . طلیق اللسان . فصیح . گویا از کلمه ٔ حرف عربی که در تداول فارسی بمعنی سخن است این وصف ساخته شده .
خذرافلغتنامه دهخداخذراف . [ خ ِ ] (ع اِ) گیاهی است بهاری که چون تابستان رسد خشک گردد. || نوعی شوره گیاه است . (از تاج العروس ) (از منتهی الارب ).
خرافلغتنامه دهخداخراف . [ خ ِ ] (ع اِ) هنگام میوه چیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به خَراف در این لغتنامه شود.
خرافلغتنامه دهخداخراف . [ خ ِ / خ َ ] (ع مص ) چیدن میوه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). خَرف . مخرف . || اقامت کردن قومی در فصل خریف . خرف . مخرف . || باریدن باران خریف و باران نخست در اول زمستان . (منتهی الارب ). خرف . مخرف .