راموزلغتنامه دهخداراموز. (اِ) کشتیبان و ناخدا. (برهان ) (جهانگیری ). رجوع به توضیح معنی بعدی کلمه شود. || ماهیی است دلیر و جنگجو که به آدمی مایل است و با کشتی همراهی کند اگر ماهیان دیگر قصد کشتی کنند رفع کند و اگر کشتی غرق شود مردمان را بکنارساحل رساند. شیخ آذری در عجائب الدنیا این افسانه رانق
راموزلغتنامه دهخداراموز. (ع اِ) دریا. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء)(از اقرب الموارد). || اصل چیزی . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) || نمونه . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم
پیوندینۀ شاخهفکیramus graftواژههای مصوب فرهنگستاننوعی پیوندینۀ استخوانی که از استخوان شاخۀ فک (ramus of mandible) به دست میآید
پیرآموزلغتنامه دهخداپیرآموز. (اِ مرکب ) علمی که کسی در زمان پیری بیاموزد. (آنندراج ). || (ن مف مرکب ) که از پیر آموخته باشد. که پیر تعلیم دهد : در مکافات آن جهان افروزخواند بر شه فسون پیرآموز.نظامی .
پیراموسلغتنامه دهخداپیراموس . (اِخ ) نام باستانی رودی بآسیای صغیر که امروز بجیحون مشهور است ، و کیلیکیه ٔقدیم را مشروب میساخت . (ایران باستان ج 2 ص 1301).
راموسلغتنامه دهخداراموس . (اِخ ) نام یکی از قراولان آنتونیوس سردار رومی وهمان کسی که آنتونیوس در جنگ با فرهاد چهارم (اشک چهاردهم ) همینکه شکست خود را یقین کرد برای اینکه زنده اش بدست دشمن نیفتد و جنازه اش را نیز نشناسند بدو دستور داد شمشیرش را در تن او فروبرد و سپس سرش را ازتن جدا سازد. رجوع ب
راموسلغتنامه دهخداراموس . (اِخ ) از دانشمندان نامی فرانسه است . وی بسال 1515 م . در قصبه ٔ کوت از خطه ٔ ورماندوآ در خانواده ٔ تنگدستی دیده بر جهان گشود. بواسطه ٔ ناداری به خدمتگزاری مدرسه پرداخت وتحصیلات خود را بتدریج ادامه داد تا در سال <span class="hl" dir="
ناوخدالغتنامه دهخداناوخدا. [ خ ُ ] (اِ مرکب ) راموز. ربان . ناخدا. ملاح . کشتیبان . فرمانده ناو. رجوع به ناخدا و نیز ناو شود.
دریالغتنامه دهخدادریا. [ دَرْ ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین ر
اصللغتنامه دهخدااصل . [ اَ ] (ع اِ)والد: فلان لا اصل له و لا لسان . ج ، اصول . کسایی گوید:اینکه گویند لا اصل له و لا فصل ، اصل بمعنی والد و فصل بمعنی ولد است ، یا اصل حسب است و فصل لسان . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). پدر. (لغت خطی ). ج ، آصُل . (قطر المحیط). || اصل هر چی