راه جولغتنامه دهخداراه جو. (نف مرکب ) راه جوی . راه جوینده . جوینده ٔ راه . پژوهنده ٔ راه . جویای راه . متجسس و متفحص راه . || جوینده ٔراه حقیقت . پژوهنده ٔ راه و طریقت درست : جهاندیدگان پیش او آمدندشکسته دل و راهجو آمدند. فردوسی .و
پرتو تصویرimage ray, perspective rayواژههای مصوب فرهنگستانخط مستقیمی که نقطهای در فضای شیء یا فضای تصویر را به مرکز تصویر وصل میکند
پرتوِ دیداری اصلیprincipal visual ray, principal ray 2واژههای مصوب فرهنگستانامتداد عمود بر صفحۀ منظر (perspective plane) از نقطۀ دید
پرتو ایکس مشخصهcharacteristic X-ray, characteristic rays, characteristic radiationواژههای مصوب فرهنگستانتابشی الکترومغناطیسی که براثر نوآرایی الکترونها در پوستههای داخلی اتمها گسیل میشود
راه جویانلغتنامه دهخداراه جویان . (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال جستن راه . که در حال جستن راه باشد. || عاقل . طالب حقیقت : بیوزش بنزدیک موبد شدندهمه راه جویان و بخرد شدند. فردوسی .در راه روش چو خضر پوپان هنجارنمای و راه جویان .<p c
راه جویندهلغتنامه دهخداراه جوینده . [ ی َ دَ/ دِ ] (نف مرکب ) راهجوی . جوینده ٔ راه : برو راه بربسته پوینده راگذر گم شده راه جوینده را. نظامی .و رجوع به راهجو و راهجوی شود.- جوینده ر
راهفرهنگ فارسی عمید۱. هرجایی از زمین که مردم از آنجا رفتوآمد کنند؛ محل عبور؛ گذرگاه؛ جاده.۲. قاعدهوقانون.۳. رسموروش.٤. کرّت و مرتبه.٥. (موسیقی) [قدیمی] نغمه و آهنگ.٦. (موسیقی) [قدیمی] مقام؛ پرده.⟨ راه افتادن: (مصدر لازم) ‹به راه افتادن›۱. روان شدن.۲. روانه شدن.<
راهلغتنامه دهخداراه . (اِ) طریق . (آنندراج ) (انجمن آرا) (رشیدی ) (دهار) (سروری ). بعربی صراط و طریق گویند. (برهان ). سبیل . (دهار) (ترجمان القرآن ). صراط. (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). در پهلوی راس و راه و در ایرانی باستان : رثیه و در اوستا، رایثیه و در کردی ، ری و ری ّ و در سرخه ای ، ول
راهلغتنامه دهخداراه . (هندی ، اِ) پادشاه هندوستان . (برهان ) (ناظم الاطباء). نام پادشاه هند. (لغت محلی شوشتر). مبدل رای که لقب سلاطین هند بوده . (فرهنگ نظام ) (از شعوری ج 2 ورق 14). ظاهراً صورتی از راج و راجه .
راهلغتنامه دهخداراه . [ هِن ْ ] (ع ص ) راهی . با رفاه در زندگی . (از متن اللغة). فراخ . (از ناظم الاطباء). عیش ٌ راه ؛ زیست فراخ . (ناظم الاطباء). زندگی ساکن و بارفاه . (از اقرب الموارد). || ساکن . (از متن اللغة). دریای ساکن . (از اقرب الموارد). || طعام راه ؛ طعام دائم و همیشه . (ازناظم الاط
راهhighwayواژههای مصوب فرهنگستان1. هر راه اصلی که وسایل نقلیه حق عبور از آن را دارند و ساکنان محلی میتوانند با وسایل نقلیة خود به آن دسترسی داشته باشند 2. راه مبنا (principal road) در سامانة راهها
درازراهلغتنامه دهخدادرازراه . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ایذه بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز، واقع در 57 هزارگزی باختر ایذه . آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
دفراهلغتنامه دهخدادفراه . [ دَ ف َ ] (ع اِ) در ندبه وافسوس گویند: وادفراه ؛ أی واذلاه . (ناظم الاطباء).
دوراهلغتنامه دهخدادوراه . [ دُ ] (اِ مرکب ) دوراهی . نقطه ای که از آن دو راه منشعب می شود مانند دو راه اصفهان ، دو راه یزد، دو راه خمین و جز آنها که عموماً نام محلی سر راه می باشند. (یادداشت مؤلف ) : ای بر سر دوراه نشسته درین رباطاز خواب و خورد بیهده تا کی زنی
پیراهلغتنامه دهخداپیراه . (اِمص ) اسم از پیراهیدن . رجوع به پیراهیدن شود. || (نف مرخم ) پیراهنده . دباغ . (آنندراج ).