پرتو تصویرimage ray, perspective rayواژههای مصوب فرهنگستانخط مستقیمی که نقطهای در فضای شیء یا فضای تصویر را به مرکز تصویر وصل میکند
پرتوِ دیداری اصلیprincipal visual ray, principal ray 2واژههای مصوب فرهنگستانامتداد عمود بر صفحۀ منظر (perspective plane) از نقطۀ دید
پرتو ایکس مشخصهcharacteristic X-ray, characteristic rays, characteristic radiationواژههای مصوب فرهنگستانتابشی الکترومغناطیسی که براثر نوآرایی الکترونها در پوستههای داخلی اتمها گسیل میشود
تلسکوپ پرتوایکسX-ray telescope, X-ray multi-mirror telescopeواژههای مصوب فرهنگستانابزاری برای آشکارسازی پرتوهای ایکس
رأی العینلغتنامه دهخدارأی العین . [ رَءْ یُل ْ ع َ ] (ع اِ مرکب )رأی عین . دیدن بچشم . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). دیدار بچشم . (دهار). بدیدن چشم . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 50). بدیدار چشم . مشاهده و معاینه . (ناظم الاطباء).- برأی العین </sp
رأی عینلغتنامه دهخدارأی عین . [ رَءْ ی ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رأی العین . مقابل چشم : جعلته رأی عینک ؛ یعنی قرار دادم او را رویاروی تو بنحوی که ببینی او را. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). رجوع به رأی العین شود.
معاینه گردیدنلغتنامه دهخدامعاینه گردیدن . [ م ُ ی َ ن َ / ی ِ ن ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) دیده شدن به چشم . به رأی العین دیده شدن : این سخن در سمع قبول من نیاید مگر اینکه معاینه گردد. (گلستان ).
همیشهلغتنامه دهخداهمیشه . [ هََ ش َ / ش ِ ] (ق ) دائم . همواره . همه ٔ اوقات : بتا، نگارا! از چشم بد بترس و مکن چرا نداری با خود همیشه چشم پنام ؟ شهید بلخی .بخل همیشه چنان ترابد از آن روی کآب چن
خازلغتنامه دهخداخاز. (اِ) چرک بدن و جامه را گویند. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (رشیدی ). چرک و ریم و کثافت را گویند. (برهان قاطع). چرک بود و آن را شوخ نیز خوانند و بتازی وسخ گویند. (فرهنگ جهانگیری ). ریم اندام . (شرفنامه ٔ منیری ). دَنَس . دَرَن . وَسَخ . (مهذب الاسماء). کَلَچخ <span clas
مقدورلغتنامه دهخدامقدور. [ م َ ] (ع ص ) تقدیرشده و مقدر. (ناظم الاطباء). امر محتوم . ج ، مقادیر. (از اقرب الموارد). آنچه اراده ٔ خدا بر انجام یافتن آن تعلق گرفته . امر ناگزیر : و کان امراﷲ قدراً مقدوراً. (قرآن 38/33).در تک ایدون جَه
رایلغتنامه دهخدارای . (اِخ ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند، واقع در شش هزارگزی شمال باختری شوسف و 4هزارگزی باختر شوسه ٔ عمومی مشهد - زاهدان . این ده در دامنه ٔ کوه قرار گرفته است و هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 117<
رایلغتنامه دهخدارای . (ع اِ) ج ِ رایت . (اقرب الموارد) (المنجد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به رایت شود.
رایفرهنگ فارسی عمید۱. عقیده؛ نظر؛ اندیشه.۲. عقیدۀ کسی یا کسانی دربارۀ چیزی یا کسی.۳. (سیاسی) برگهای که نشاندهندۀ نظر فرد در مورد یک امر سیاسی، بهویژه انتخابات است: رٲیش را در صندوق انداخت.۴. حکم دادگاه.۵. (اسم مصدر) [عامیانه] قضاوت؛ اظهارنظر.⟨ رٲی ثاقب:۱. رٲی نافذ.۲. ر
دانشسرایلغتنامه دهخدادانشسرای . [ ن ِ س َ ] (نف مرکب ) دانش سرا. سراینده ٔ دانش : چو شد بر سر آن بارگاه و سرای برآورد سر شاه دانش سرای .اسدی .
درایلغتنامه دهخدادرای . [ دَ ] (اِ) درا. زنگ و جرس . (برهان ). جرس . (از دهار) (جهانگیری ) (از منتهی الارب ). زنگی که بر گردن شتر بندند. (اوبهی ). جرس و آنچه به گردن شتر بندند. (شرفنامه ٔ منیری ). زنگ و جرس ، و آن چیزی است که به گردن شتر و استر و اسب سرهنگ قافله بندند تا صدا کند و باقی حیوانا
درایلغتنامه دهخدادرای . [ دَ ] (نف ) مخفف دراینده . گوینده . (یادداشت مرحوم دهخدا).- خیره درای ؛ هرزه درای . گزافه گوی . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.- ژاژدرای ؛ یاوه گوی . ژاژخای . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.- <span cl
درایلغتنامه دهخدادرای . [ دَ] (اِ) ریشه ٔ دراییدن . گفتگو. (برهان ). مکالمه . (ناظم الاطباء). || ماضی گفتن ، یعنی گفت . (از برهان ) (جهانگیری ). || (فعل امر) امر بر گفتن ، یعنی بگو. (از برهان ) (از جهانگیری ). || (نف ) سرکننده ٔ سخن . (برهان ). آغازنده و شروع کننده در سخن . (ناظم الاطباء). ||