ربافرهنگ فارسی عمیدفایده و سودی که طلبکار بابت طلب خود میگیرد؛ نوعی بیع و معامله که اسلام آن را تحریم کرده به جهتِ سود و بهره که داین از نقد و جنس بهطریق استثمار فاحش از مدیون دریافت میکند.
ربالغتنامه دهخداربا. [ رُ ] (اِخ ) جایگاهی است در بین «ابوا» و «سقیا» ازراه «جاده » میان مکه و مدینه . (از معجم البلدان ).
ربالغتنامه دهخداربا. [ رُ ] (نف مرخم ) مخفف رباینده . در ترکیباتی نظیر آهن ربا، دلربا و... صفت مرکبی را تشکیل میدهدکه معنی فاعلی را میرساند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف ). چون مرکب شود به همه ٔ صیغه ها موافق آید، مثل : ربودن و رباینده و ربوده . (از آنندراج ) (انجمن آر
ربالغتنامه دهخداربا. [ رِ ] (ع اِ) سود. (لغت محلی شوشتر) (از برهان ). ربوا [ رِ با ]. نفع زر. (لغت محلی شوشتر) (از برهان ). بیشی ، یعنی به نسیه خریدن و فزون گرفتن در وام و بیع. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سودخوری . (ناظم الاطباء). زیاده گرفتن در وام و بیع. (از
رباءلغتنامه دهخدارباء. [ رَ ] (ع مص ) منت نهادن و فزونی نمودن بر کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). منت و طول و فزونی بر کسی . (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). || فزون شدن و گوالیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). افزون شدن . (دهار). نشو یافتن . (از اق
رباءلغتنامه دهخدارباء. [ رَ ب َءْ ] (ع مص ) طلایه گردیدن و دیده بانی کردن . (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). دیده بانی کردن . (از متن اللغة). || بلند گردیدن و بر بلندی آمدن . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). بر بلندی و پشته برآمدن . (آنندراج ). || گرانبار رفتن . || چشم داشت
رباءلغتنامه دهخدارباء. [ رِ ] (ع مص ) ربا. نشو و نما کردن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || افزون شدن مال از راه ربا. (از متن اللغة).
رباطآقاجلغتنامه دهخدارباطآقاج . [ رُ ] (اِخ ) دهی از دهستان حمزه لو بخش خمین شهرستان محلات . دارای 221 تن سکنه . محصول عمده ٔ آن غلات و بنشن و پنبه و چغندرقند و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
ربایندگیلغتنامه دهخداربایندگی . [ رُ ی َ دَ / دِ ] (حامص ) عمل وصفت رباینده . حالت و چگونگی رباینده . رجوع به رباینده و ربودن شود. || اخذ و گرفتگی . (ناظم الاطباء). || دزدی و سرقت . (ناظم الاطباء).
رباتلغتنامه دهخداربات .[ رِ ] (ع اِ) کاروانسرا و منزلگاه و رباط. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 17). و رجوع به رباط شود.
رباخلغتنامه دهخدارباخ . [ رَ ] (ع مص ) بیهوش گردیدن زن وقت جماع . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). سست شدن زن . || زایل شدن عقل رونده از تعب و ماندگی . || رباخ شتر در ریگزار؛ دشوار شدن راه رفتن بر وی در آن و سست و زبون گشتن وی از خستگی و رنج . رَبَخ . رُبوخ . (از متن اللغة). رجوع به مصادر مذکور
رباخوارلغتنامه دهخدارباخوار. [ رِ خوا / خا ] (نف مرکب ) سودخوار. پاره خور.(یادداشت مرحوم دهخدا). فزونی خوار. زیادتی خوار. خورنده ٔ سود مرابحه . پول رباخوار. (ناظم الاطباء). کسی که در دادوستد ربا میگیرد. (ناظم الاطباء) : رباخواری از نر
رباط سرپوشیدهلغتنامه دهخدارباط سرپوشیده . [ رُ طِ س َ دِ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار است که در باختر بخش واقعست و راه شوسه ٔ قدیم تهران -مشهد از این دهستان میگذرد. این دهستان در جلگه قرار دارد و دارای آب و هوای معتدل و 13 آبادی و در حدود <s
رباط سفیدلغتنامه دهخدارباط سفید. [ رُ س ِ ] (اِخ ) یا رسول آباد. یکی از دهات شاهکوروساور مازندران . رجوع به ماده ٔ رسول آباد در همین لغت نامه و ترجمه ٔ سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 169 شود.
رباط سنگلغتنامه دهخدارباط سنگ . [ رُ س َ ] (اِخ ) دهی است از بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه . سکنه ٔ آن 290 تن .آب ده از قنات و محصول عمده ٔ آن غلات و حبوب و خشکبار است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). و رجوع به ترجمه سفرنامه مازن
رباط شورلغتنامه دهخدارباط شور. [ رُ طِ ] (اِخ ) نام رباطی نزدیک نجف .(از بهار عجم ). و فعلاً آنرا خان شور نامند و در میان نجف بکربلا کنار راه اسفالته قرار دارد : آبی که به خضر عمر جاویدان دادآن آب رباط شوردشت نجف است .زکی ندیم (از بهار عجم ).<
رباط شورینلغتنامه دهخدارباط شورین . [ رُ طِ ش ِ وِ ] (اِخ ) دهی است از بخش سیمینه رود شهرستان همدان . سکنه ٔ آن 570 تن . آب ده از چشمه و رودخانه تأمین میشود و فرآورده ٔ عمده ٔ آن غلات و حبوب و لبنیات و انگور، و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است . راه اتومبیل رو دارد.
دربالغتنامه دهخدادربا. [ دَ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) دربای . دروایست و ضروری و مایحتاج . (برهان ). چیزی را گویند که به آن احتیاج باشد وآنرا دربایست نیز گویند. (جهانگیری ). ضروریات . لوازم . ناگزیر. ناگذران . بایسته . و رجوع به دربای شود.- درباتر؛ لازم تر. الزم . (ناظ
دربالغتنامه دهخدادربا. [ دُ رُب ْ با ] (اِخ ) ناحیه ای است در سواد عراق در شرق بغداد و نزدیک آن . (از معجم البلدان ). و رجوع به درتا و درنا شود.
دلربالغتنامه دهخدادلربا. [ دِ رُ ] (نف مرکب ) دلربای .دل رباینده . رباینده ٔ دل . کسی یا چیزی که دل شخص را به خود جلب کند. که شیفته کند. که عاشق سازد. که دل رباید. (یادداشت مرحوم دهخدا). رباینده ٔ دلهای اصحاب نظر به حسن و ظرافت . (شرفنامه ٔ منیری ) : نافرید ایزد ز خ
دم الحربالغتنامه دهخدادم الحربا. [ دَ مُل ْ ح ِ ] (ع اِ مرکب ) خون آفتاب پرست که آن نوعی از عضایه است . (اختیارات بدیعی ).
حجرالکهربالغتنامه دهخداحجرالکهربا. [ ح َ ج َ رُل ْ ک َ رُ ] (ع اِ مرکب ) دمشقی گوید: یجذب القش و التبن ، والکهربا صمغ شجر الخلنج وقد یتولد فی وجه الارض کالحصی و اجوده المسمی الشمعی لکونه مجزعاً ببیاض اصم ، و یلقط القش و رائحة تشبه رائحة اللیمون و یسمی مصباح الروم و یوجد بالاندلس و بسواحل البحر تحت