ربطلغتنامه دهخداربط. [ رَ ] (ع مص ) بربستن . (منتهی الارب ). بربستن ، و با لفظ داشتن و افتادن و برهم زدن و بردن مستعمل . (آنندراج ). سخت بربستن . (از اقرب الموارد). بستن . (ترجمان علامه جرجانی ص 51). بستن چیزی . (ناظم الاطباء). بستن . (مصادر اللغة زوزنی ). |
ربطلغتنامه دهخداربط. [ رَ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان زرند. 107 تن سکنه دارد. آب آن از رودسر و چشمه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ربطلغتنامه دهخداربط. [ رَ ب َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کلاس بخش سردشت شهرستان مهاباد دارای 188 تن سکنه . محصول آن غلات ، توتون و مواد جنگلی . صنایع دستی آنان جاجیم بافی . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
بازراهاندازی کردنrebootواژههای مصوب فرهنگستانبهکار انداختن دوبارۀ یک رایانه بلافاصله پس از خاموش کردن آن
ربضلغتنامه دهخداربض . [ رَ ] (ع اِ) رُبُض . رَبَض . زن مرد. (منتهی الارب ). زن . (ناظم الاطباء). زوجة. (ازاقرب الموارد). || خواهر. || مادر. (ناظم الاطباء). و رجوع به رَبَض و رُبُض شود.
ربضلغتنامه دهخداربض . [ رَ ] (ع مص ) بزانو درآمدن گوسپند و اسب و گاو و سگ چنانکه بروک برای شتر و جثوم برای مرغ . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || بازایستادن قچقار از گشنی یا عاجز آمدن از آن . (منتهی الارب ). || زیر گرفتن ِ شیر شکار خود را و برنشستن بر آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). |
ربضلغتنامه دهخداربض . [ رَ ب َ ] (ع اِ) روده یا هرچه در شکم است سوی دل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). امعاء. (اقرب الموارد). امعاء بطن . (بحر الجواهر). || جای باش گوسپندان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آغل . خوابگاه گوسپندان . (یادداشت مرحوم دهخدا). || رسن پالان یا
ربیتلغتنامه دهخداربیت . [ رُب ْ ی َ ](از ع ، اِ) رُبَیَّت . ربا. (ناظم الاطباء). || نوعی از حشرات . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رُبَیَّت در همه ٔ معانی شود. || گربه . ج ، رُبی ̍. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ربطةدیکشنری عربی به فارسیدستمال گردن , کراوات , بند , گره , قيد , الزام , علا قه , رابطه , برابري , تساوي بستن , گره زدن , زدن
حرف ربطلغتنامه دهخداحرف ربط. [ ح َ ف ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شمس قیس گوید: کلمه ای است که دو جمله را بهم می پیوندد و در اصطلاح صرف عربی آنرا حرف عطف مینامند. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ). بنا به تقسیم کلمات در دستور زبان فارسی ، یکی از نه قسم کلمه ، حروف ربط است و آنها عبارتند از حروف
چشمه ربطلغتنامه دهخداچشمه ربط. [ چ َ م َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلاس بخش سردشت شهرستان مهاباد که در ده هزارو پانصدگزی شمال خاوری سردشت و یک هزارگزی خاور راه شوسه ٔ سردشت به مهاباد واقع است . ناحیه ای است کوهستانی با هوای معتدل که 51 تن سکنه دارد. آبش از چش
ربط داشتنلغتنامه دهخداربطداشتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) اتصال داشتن . پیوسته بودن . ارتباط داشتن . (ناظم الاطباء). مربوط بودن .مرتبط بودن . رابطه داشتن . پیوستگی داشتن . || بامعنی بودن . (ناظم الاطباء). || دخیل بودن . دخالت داشتن . || علت و عمل داشتن . || رفاقت و آشنایی داشتن . (ناظم الاطباء).
رِّبَاطِفرهنگ واژگان قرآنبسته شده (رباط مبالغه در ربط است ، و ربط همان عقد يا گره است ، با اين تفاوت که ربط سستتر از عقد و عقد محکمتر از ربط است و رباط از ربط رساتر است در عبارت "رِّبَاطِ ﭐلْخَيْلِ " منظور اسبهاي بسته شده و آماده براي کارزار است يا اسبهاي ورزيده )
ربط داشتنلغتنامه دهخداربطداشتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) اتصال داشتن . پیوسته بودن . ارتباط داشتن . (ناظم الاطباء). مربوط بودن .مرتبط بودن . رابطه داشتن . پیوستگی داشتن . || بامعنی بودن . (ناظم الاطباء). || دخیل بودن . دخالت داشتن . || علت و عمل داشتن . || رفاقت و آشنایی داشتن . (ناظم الاطباء).
ربطةدیکشنری عربی به فارسیدستمال گردن , کراوات , بند , گره , قيد , الزام , علا قه , رابطه , برابري , تساوي بستن , گره زدن , زدن
ربط دادنلغتنامه دهخداربط دادن . [ رَ دَ ] (مص مرکب ) پیوسته کردن . متصل کردن .اتصال دادن . (ناظم الاطباء). مرتبط کردن . مربوط کردن . ارتباط دادن . سرایت دادن . (یادداشت مرحوم دهخدا). || کلامی را بامعنی کردن . (ناظم الاطباء).
ربط علی آبادلغتنامه دهخداربط علی آباد. [ رُ طِ ع َ ] (اِخ ) دهی است از بخش خمین شهرستان محلات . سکنه ٔ آن 367 تن . آب ده از قنات تأمین میشود و فرآورده ٔ عمده آن غلات و چغندرقند و انگور و بنشن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).<br
حجرالطربطلغتنامه دهخداحجرالطربط. [ ح َ ج َ رُطْ طَ ب َ ] (ع اِ مرکب ) مصحف حجرالشطوط. رجوع به حجرالشطوط شود.
حرف بی ربطلغتنامه دهخداحرف بی ربط. [ ح َ ف ِ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) سخن بی معنی . سخن پوچ . حرف پوچ . حرف پریشان .
حرف ربطلغتنامه دهخداحرف ربط. [ ح َ ف ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) شمس قیس گوید: کلمه ای است که دو جمله را بهم می پیوندد و در اصطلاح صرف عربی آنرا حرف عطف مینامند. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ). بنا به تقسیم کلمات در دستور زبان فارسی ، یکی از نه قسم کلمه ، حروف ربط است و آنها عبارتند از حروف
خر بربطلغتنامه دهخداخر بربط. [ خ َ رِ ب َب َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خرک ساز. خرک سازهای زهی چون تار و بربط و سه تار و امثال آن : گاو وعنبر فکن برهنه تن است خر بربط بریشمین افسار.خاقانی .
خربطلغتنامه دهخداخربط. [ خ َ ب َ ] (اِ مرکب ) بط بزرگ . قاز فربه و سمین . (ناظم الاطباء). خَربَت . اِوَّز. سیقا. قلولا. (یادداشت بخط مؤلف ). بط کلان . (شرفنامه ٔمنیری ). (غیاث اللغات ). غاز بزرگ . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) : چون زغن سالی ماده باشد و سالی نر و چون