رجالغتنامه دهخدارجا. [ رَ ] (ع اِ) رجاء. امید. (دهار) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). امیدواری . (دهار). مقابل یأس . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). توقع. چشم داشت . آرزو. مخت . (ناظم الاطباء) : کاروان ظفر و قافله ٔ فتح و مرادکاروانگاه به صحرا
رجافرهنگ فارسی عمید۱. (تصوف) حالتی در سالک که باعث میشود به لطف خداوند امیدوار شود.۲. [قدیمی] امیدوار بودن؛ امیدواری؛ امید.
رجالغتنامه دهخدارجا. [ رَ ] (اِخ ) قریه ای است از رستاق سرخس ، و ابوالفضل رجایی بدانجا منسوب است . (از لباب الالباب ). و رجا و دیر تخت و ارضها از رستاق الرودبار است . (از تاریخ قم ص 134).
رجالغتنامه دهخدارجا. [ رَ ] (ع مص ) امید داشتن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (مصادراللغة زوزنی ). || ترسیدن . (منتهی الارب ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). و منه قوله تعالی : ما لکم لاترجون ﷲ وقاراً؛ ای لاتخافون عظمة اﷲ. (منتهی الارب ). بترسیدن . (مصادراللغة زوزنی ).
گُل سرخRosaواژههای مصوب فرهنگستانسردهای از گلسرخیان درختچهای ایستاده یا بالاروندۀ تیغدار با تعداد بسیاری گونۀ خودرو و اهلی که بیشتر بومی آسیا هستند، اما تعدادی هم بومی اروپا و شمال امریکا و شمالغربی افریقا هستند؛ گلها اغلب معطرند و براثر دستکاری ژنی در رنگ گلبرگ آنها تنوع بسیار ایجاد شده است؛ برگها متناوب و مرکب شانهای (pi
پَرگَنۀ ریشهایrhizoid colonyواژههای مصوب فرهنگستانپَرگَنهای که رشتههای ضخیم و معدود ریشهمانند آن به طرف بیرون رشد میکنند
تیزاب سلطانیaqua regiaواژههای مصوب فرهنگستانمایع بسیار خورنده و دودکنندهای که از یک قسمت نیتریکاسید و سه قسمت هیدروکلریکاسید تشکیل شده است و با تمام فلزها ازجمله طلا و نقره واکنش میدهد
پیرزالغتنامه دهخداپیرزا. (ص مرکب ،اِ مرکب ) آنکه از پدر و مادر سالخورد زاده و از آنروی ضعیف و زشت باشد. طفلی از پدری و مادری پیر: مگر پیرزائی ، چرا از سرما می هراسی ؟ چرا از سرمای کم متألم میشوی ؟ مگر پیرزائی ؟ || کسی که با موی سفید و بهیأت پیران ترنجیده پوست و زشت بدنیا آید.
رجأبن حیوةلغتنامه دهخدارجأبن حیوة.[ رَ ءِ ن ِ ح َ یات ْ ] (اِخ ) رجأبن حیوةبن جرول الکندی ، مکنی به ابوالمقدام . پیشوای مردم شام در عصر خود بود. وی یکی از سخنوران و واعظان و دانشمندان نامی و از ملازمان عمربن عبدالعزیز در دوره ٔ خلافت و امارت او بود. عمربن عبدالعزیز نسبت به وی توجه خاص داشت ،سلیما
رجأبن صهیبلغتنامه دهخدارجأبن صهیب . [ رَ ءِ ن ِ ص ُ هََ ] (اِخ ) جرواآنی ، مکنی به ابوغیسان که ابومحمد نیز گفته شده است همان رجأبن ابی رجا و مؤذن مسجد فضل بن برغوث است . او از فضلا و دانشمندان نامی اصفهان و مردی مستجاب الدعوه بود. محمدبن زنبور و دیگران از وی روایت کرده اند. مرگ رجاء در سال <span
رجأبن نصرلغتنامه دهخدارجأبن نصر. [ رَ ءِ ن ِ ن َ ] (اِخ ) مکنی به ابوالفرج ومعروف به بلفرج . از متقدمان دانشمندان فلسفه و هندسه بوده است . رجوع به ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 126 شود.
رجأبن یحییلغتنامه دهخدارجأبن یحیی . [ رَ ءِ ن ِ ی َ ح ْ یا ] (اِخ ) ابن عمر الغسانی ، مکنی به ابوزبیر. تابعی است . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ابوزبیر شود.
رجالیلغتنامه دهخدارجالی . [ رُ لا ] (ع ص ، اِ) ج ِ رَجیل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رجیل شود. || ج ِ رَجْلان . (اقرب الموارد). رجوع به رَجْلان شود. || ج ِ راجل . (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به راجل شود. || ج ِ رَجُل . (منتهی الارب ). || ج ِ رَجَل . || ج ِرَجِل .
رجال الاحادیثلغتنامه دهخدارجال الاحادیث . [ رِ لُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) مردان نامی که درباره ٔ حدیث و اخبار و روایات ، تحقیقات و تتبعات کرده و در این زمینه آگاهی و بصیرت کامل دارند.- علم رجال الاحادیث ؛ علمی که در زمینه ٔ شخصیت رجال ِ خبر و حدیث به گفتگو میپردازد. برای اطلا
رجالیلغتنامه دهخدارجالی . [ رُ لا ] (ع ص ، اِ) ج ِ رَجیل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به رجیل شود. || ج ِ رَجْلان . (اقرب الموارد). رجوع به رَجْلان شود. || ج ِ راجل . (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به راجل شود. || ج ِ رَجُل . (منتهی الارب ). || ج ِ رَجَل . || ج ِرَجِل .
رجالیلغتنامه دهخدارجالی . [ رُج ْ جا لا ] (ع اِ) ج ِ رَجُل . || ج ِ رَجِل . || ج ِرَجَل . (منتهی الارب ). رجوع به کلمه های مذکور شود.
رجاملغتنامه دهخدارجام . [ رِ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کوهی دراز و سرخ است و سپاه ابوبکر در ایام رده به قصدرفتن به عمان بدانجا فرودآمد. (از معجم البلدان ).
رجاعلغتنامه دهخدارجاع . [ رِ ] (ع مص ) دم برداشتن وکمیز انداختن ماده شتر و ماده خر بطوری که گویی آبستن باشد باآنکه آبستن نبود. (ناظم الاطباء). راجع شدن ماده شتر یا ماده خر. (از اقرب الموارد). دم برداشته بول کردن ناقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || برگشتن طیور از گرمسیر به سردسیر. (ناظم الاطب
دجرجالغتنامه دهخدادجرجا. [ دَ ج ِ ] (اِخ ) شهرکی به صعید ادنی حصاری دارد و در غربی نیل واقع است . (معجم البلدان ).
دورجالغتنامه دهخدادورجا. (اِ مرکب ) دورجای . دورگاه . مسافت دور. دور. مسافت بعید. تا مسافتی بعید. تا مسافتی دراز : پس چون برفت و مدینه زیارت کرد امرش آمد به خدمت مادر بازگشتن با جماعتی روی به بسطام نهاد خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام به دورجایی به استقبال او شدند. (تذک
دارجالغتنامه دهخدادارجا. (اِخ ) نام یکی از ایلات مازندران که در دهات نور از توابع آمل زیست کنند. (مازندران و استرآباد رابینو ترجمه ٔ وحید مازندرانی ص 149).
سیرجالغتنامه دهخداسیرجا. (اِخ )دهی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. دارای 250 تن سکنه . آب آن از باران تأمین میشود. محصول آنجا غلات ، ذرت ، لبنیات . ساکنین از طایفه ٔ سردارزایی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
شاه بورجالغتنامه دهخداشاه بورجا. [ رَ ] (اِخ ) حکیم شهاب الدین شاه علی ابورجاء غزنوی . یکی از شاعران مشهور غزنین در اواسط قرن ششم بوده است . (لباب الالباب ج 2 ص 276). نام و لقب و کنیه ٔ او بگفته عوفی چنان است که نقل کردیم ،نظامی ع