رحیللغتنامه دهخدارحیل . [ رَ ] (ع اِ)کوچ . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (ازاقرب الموارد) (آنندراج ). مقابل مقام . (یادداشت مؤلف ). عزیمت . حرکت از جایی به جایی دیگر : آوازه ٔرحیل شنیدم به صبحگاه با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه . <p class="
ریل سومthird rail, contact rail, current collector rail, conductor railواژههای مصوب فرهنگستانریلی اضافی به موازات ریلهای اصلی برای تأمین نیروی برق قطارهای برقی
ریل پایهتختflat bottomed rail, Vignoles rail / Vignol rail, tee rail, T-railواژههای مصوب فرهنگستانریل معمول در خطوط راهآهن که دارای تاج ریل و جان ریل و پایۀ ریل است
ریل ممتدcontinuous welded rail, CWR, long welded rail, welded rail, ribbon railواژههای مصوب فرهنگستانریلی که از جوش دادن چند قطعه ریل استاندارد یا ریل کوتاه به دست میآید
ریل هادیguide rail, closure rail, lead railواژههای مصوب فرهنگستانقطعه ریلی که بین پاشنۀ سوزن و تکۀ مرکزی قرار میگیرد
خرابی ریلrail failure, rail defectواژههای مصوب فرهنگستانوضعیتی در ریل که ممکن است باعث شکستگی یا ایجاد حفره در ریل شود و استفاده از ریل را غیرممکن سازد
رحیلةلغتنامه دهخدارحیلة. [ رَ ل َ ] (ع ص ) مؤنث رحیل . یقال : ناقة رحیلة؛ ماده شتر توانای بر سیر. (ناظم الاطباء). مؤنث رحیل . (منتهی الارب ).
رحیل زدنلغتنامه دهخدارحیل زدن . [ رَ زَ دَ ] (مص مرکب ) قصد رحیل کردن . سخن از رحیل گفتن : سعدیا تا کی این رحیل زنی محمل از پیش نافرستاده .سعدی .
رحیل کردنلغتنامه دهخدارحیل کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کوچ کردن . سفر کردن . رفتن . راهی شدن . روانه شدن : رسید عید همایون و روزه کرد رحیل بجام دار فلک روشنایی قندیل .امیرمعزی .
رحیل خانهلغتنامه دهخدارحیل خانه . [ رَ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب ) اقامتگاه . باش جای . جای قرار و اقامت . || کنایه از دنیا، جهان . گیتی : روزی دو در این رحیل خانه می باید ساخت با زمانه .نظامی .
رحیل نامهلغتنامه دهخدارحیل نامه . [ رَ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) کتاب رحیل . نامه ای که در آن فرمان رحیل و کوچ کردن باشد. || بکنایه ، دعوت حق .- رحیل نامه خواندن ؛ دعوت حق را اجابت کردن . مردن : و آخر چو به کار
رحیل زدنلغتنامه دهخدارحیل زدن . [ رَ زَ دَ ] (مص مرکب ) قصد رحیل کردن . سخن از رحیل گفتن : سعدیا تا کی این رحیل زنی محمل از پیش نافرستاده .سعدی .
رحیل کردنلغتنامه دهخدارحیل کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کوچ کردن . سفر کردن . رفتن . راهی شدن . روانه شدن : رسید عید همایون و روزه کرد رحیل بجام دار فلک روشنایی قندیل .امیرمعزی .
رحیل خانهلغتنامه دهخدارحیل خانه . [ رَ ن َ / ن ِ] (اِ مرکب ) اقامتگاه . باش جای . جای قرار و اقامت . || کنایه از دنیا، جهان . گیتی : روزی دو در این رحیل خانه می باید ساخت با زمانه .نظامی .
رحیل نامهلغتنامه دهخدارحیل نامه . [ رَ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) کتاب رحیل . نامه ای که در آن فرمان رحیل و کوچ کردن باشد. || بکنایه ، دعوت حق .- رحیل نامه خواندن ؛ دعوت حق را اجابت کردن . مردن : و آخر چو به کار
رحیلةلغتنامه دهخدارحیلة. [ رَ ل َ ] (ع ص ) مؤنث رحیل . یقال : ناقة رحیلة؛ ماده شتر توانای بر سیر. (ناظم الاطباء). مؤنث رحیل . (منتهی الارب ).
الرحیللغتنامه دهخداالرحیل . [ اَرْ رَ ] (ع مص )حرکت کردن . کوچ کردن . رجوع به رحیل شود. || (صوت ) اعلام حرکت . ندا زدن برای حرکت : بخندید و گفت الرحیل ای گروه که صبح مرا سر برآمد ز کوه .نظامی .
ترحیللغتنامه دهخداترحیل . [ ت َ ] (ع مص ) روان کردن کسی از جای خویش . (تاج المصادر بیهقی ). کوچ فرمودن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب )(آنندراج ). بیرون کردن کسی را از بلد خویش و از جای برکندن و بی آرام ساختن وی را برای کوچ . (از اقرب الموارد) (از المنجد). || برداشتن بر کسی شمشیر را. (منت