رخشفرهنگ فارسی عمید۱. سرخ و سفید بههمآمیخته.۲. (اسم) آنچه به رنگ سرخ و سفید یا دارای خالهای سرخ باشد.
رخشلغتنامه دهخدارخش . [ رَ ] (اِخ ) نام اسب رستم است . (فرهنگ اوبهی ). نام اسب رستم . (صحاح الفرس ) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از برهان ) (از غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) : ترا سیمرغ و تیر گز نبایدنه رخش جادو و زال فسونگر. <p class="
رخشلغتنامه دهخدارخش . [ رَ ] (ص ، اِ) آمیختگی رنگ سرخ و سفید. (ناظم الاطباء). سرخ و سفید. (از فرهنگ خطی ). رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته باشد. (برهان ) (غیاث اللغات ). رنگ سرخ و سپید به یکدیگر آمیخته و بور ابرش را به اعتبار آنکه رنگ سرخ و سپید و درهم است نیز رخش خواندندی و اسب سواری رستم را که
رخشلغتنامه دهخدارخش . [ رُ ] (اِ) روشنی و شعاع و پرتو و رخشندگی . (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (ناظم الاطباء) (از برهان ). روشنی و شعاع . (انجمن آرا). روشنی . (آنندراج ). روشنی و پرتو. (فرهنگ خطی ). پرتو شعاع و عکس . (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ سروری ). روشنی و پرتو و در
ریخیزلغتنامه دهخداریخیز. (اِ) چوبی که گاوآهن را بدان نصب کرده و آن رابر خیش بسته زمین را شیار کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (آنندراج ). چوب گاوآهن . (از شعوری ج 2 ص 18).
پرخشلغتنامه دهخداپرخش . [ پ َ رَ ] (اِ) پرَخج . پرخچ . فرخچ . فرخج . فرخش . کفل اسب . پشت اسب .(حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ). کفل و ساغری اسب و استر و غیره . (برهان ). در لغت نامه ٔ منسوب به اسدی آمده است : پرخش کفل باشد. منجیک گوید : راست چو پرخش بچشمم آید
پرخشفرهنگ فارسی عمید۱. کفل؛ سرین.۲. کفل و ساغری اسب و استر: ◻︎ بور شد چرمهٴ تو از بس خون / که زدش بر پرخش و بر پهلو (مسعودسعد: لغتنامه: پرخش).
پرخشفرهنگ فارسی عمیدشمشیر؛ تیغ: ◻︎ پرخشش به کردار تاباندرخشی / که پیچان پدید آید از ابر آذر (؟: لغتنامه: پرخش).
رخشآفتاب/ رخشافتابbright sunshineواژههای مصوب فرهنگستانتابش خورشیدی با شدتی که از اجسام سایههای آشکار ایجاد کند
دیرش رخشآفتاب/ دیرش رخشافتابbright sunshine durationواژههای مصوب فرهنگستاندورۀ زمانیای که در آن تابش خورشیدی بهشدتی است که از اجسام سایههای آشکار ایجاد کند متـ . ساعات آفتابی
رشلغتنامه دهخدارش . [ رَ ] (اِخ ) رخش . (فرهنگ فارسی معین ). مخفف رخش ، نام اسب رستم . (از یادداشت مؤلف ). رخش را گویند. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ) : ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی ای باره ٔ همایون شبدیز یا رشی .دقیقی .
زپیالواژهنامه آزادزِِپیال:اسپ تند رو زِپیال:اسپ تند رو رخش طبعم گر چه زپیال است خواهد لنگ شد زِپیال:اسپ تند رو رخش طبعم گر چه زپیال است خواهد لنگ شد اسپ تندرو زِپیال:اسپ تند رو
درخشلغتنامه دهخدادرخش . [ ] (اِ)در فرهنگ اسدی چ پاول هورن به معنی دو گونه آورده می نویسد : دو گونه بود چون شیخ ، منجیک گفت :ریش درخشت بچشم آید ارزان همچو سر ماست قبه قبه بر نرم ...؟مرحوم دهخدا در مورد معنی لغت فوق چنین می نویسد: شاید عبارت اسدی اینطور بوده
درخشلغتنامه دهخدادرخش . [ دَ خ ُ ] (ص ) درخور. لایق . سزاوار. || (اِ) شوق . اشتیاق . (برهان ). رجوع به درخوش شود.
درخشلغتنامه دهخدادرخش . [ دَ رَ / دُ رَ / دُ رُ ] (اِ) درفش . روشنی . روشنایی .تابش . فروغ و روشنی هر چیزی . (از برهان ). روشنی . (غیاث ). تابندگی . (آنندراج ). شعشعه . پرتو : چو برزد سنان آفتاب بل
درخشلغتنامه دهخدادرخش . [ دُ رُ ] (اِخ ) نام آتشکده ای است در شهر ارمینه ، و بانی آن آتشکده راس مجوسی بوده و آنرا رأس البغل گویند و درهم بغلی منسوب به اوست ، و گویند شهر ارمینه و شیرازرا نیز او بنا کرده است . (از برهان ). نام آتشکده ای است که در شهر ارمینه مردی پارسی ساخته ، و در جهانگیری گو
درخشلغتنامه دهخدادرخش . [ دُ رُ ] (اِخ ) نام دهی است از ولایت قاین و قهستان و در آنجا گلیم را خوب می بافند. (برهان ) (آنندراج ). قریه ای از خره ٔ شاخن در قاینات . (یادداشت مرحوم دهخدا). دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 50هزارگزی شما