رزم توزلغتنامه دهخدارزم توز. [ رَ ] (نف مرکب ) جنگجو. جنگاور. (فرهنگ فارسی معین ). رزم جو. جنگی . مانند کینه توز باشد از توختن به معنی جمع کردن و انتقام جستن . (فرهنگ لغات شاهنامه ). جنگی . جنگ آور : وز آن دورتر آرش رزم توز چو گوران شه آن گردلشکرفروز. <p class
رزملغتنامه دهخدارزم . [ رَ ] (اِ) جنگ . (فرهنگ رشیدی ). جنگ ومحاربه و مقاتله . (از شعوری ج 2 ص 10). جنگ و جدال و حرب و نبرد و پیکار. (ناظم الاطباء). نبرد و پیکار. (فرهنگ فارسی معین ). جنگ و جدال . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان )
رزملغتنامه دهخدارزم . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان میداود (سرگچ ) بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. سکنه ٔ آن 100 تن . آب آنجا از رودخانه و محصولات عمده ٔ آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
رزملغتنامه دهخدارزم . [ رَ ] (اِخ ) موضعی است به دیار مراد. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ). خوارزم شهری است ، گویند اصل آن خوارزم است به اضافت خوار به رزم .و رزم مخفف آن . (آنندراج ). و رجوع به خوارزم شود.
رزملغتنامه دهخدارزم . [ رَ ] (ع مص ) مردن . || گرفتن چیزی را: رزم بالشی ٔ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بانگ کردن اشتر. (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر اللغه ٔ زوزنی ). || بانگ کردن رعد. (مصادر اللغه ٔ زوزنی ). || یک بار خوردن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). ||
رزملغتنامه دهخدارزم . [ رَ زَ ] (ع اِ) رَزِم . ج ِ رَزْمة. (ناظم الاطباء). رجوع به رَزْمة شود. || ج ِ رِزْمة. (ناظم الاطباء). رجوع به رِزْمَة شود.
رزم توزیلغتنامه دهخدارزم توزی . [ رَ ] (حامص مرکب ) جنگ جویی . جنگاوری . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به رزم جویی و مترادفات کلمه شود.
رزم یوشفرهنگ فارسی عمیدرزمیوز؛ رزمتوز؛ رزمجو؛ جنگجو؛ جنگی: ◻︎ نه پیدا بُد از خون تن رزمیوش / که پولادپوش است یا لعلپوش (اسدی: لغتنامه: رزمیوش).
نیوسوزلغتنامه دهخدانیوسوز. [نیوْ ] (نف مرکب ) پهلوان افکن . گردافکن : بدان آبگون خنجر نیوسوزچو شیر ژیان از یلان رزم توز. فردوسی .وزآن سو که شد رستم نیوسوزسپارم بدو کشور نیم روز. فردوسی .دگر گفت تا لش
رزم یوزلغتنامه دهخدارزم یوز. [ رَ] (نف مرکب ) رزم یوش . رزمساز. (آنندراج ). جنگاور. جنگجو. رزم توز. (فرهنگ فارسی معین ). جنگجوی . (ناظم الاطباء). به معنی جنگجوی باشد، چه یوز به معنی تفحص و تجسس و جستجو کردن هم آمده است . (برهان ) : بدان آبگون خنجر نیوسوزچو شیر ژیا
توزلغتنامه دهخداتوز. (نف ) جمعکننده و برآورنده و کشنده و حاصل کننده را نیز گویند. (برهان ). کشنده و گذارنده . (فرهنگ رشیدی ). جوینده و اندوزنده و دوشنده . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). از توختن ؛ یعنی اداکننده و عاریه گیرنده و اندوزنده و جمعکننده و برآورنده و یابنده و کشنده و خواهنده و گسترنده
لشکرفروزلغتنامه دهخدالشکرفروز. [ ل َ ک َ ف ُ ] (نف مرکب ) لشکرافروز. رجوع به لشکرافروز شود : سپهدار پیروز و لشکرفروزهم او را بود کشور نیمروز. فردوسی .دو جنگ گران کرده شد در سه روزچهارم سیاوخش لشکرفروز. فردوسی
رزملغتنامه دهخدارزم . [ رَ ] (اِ) جنگ . (فرهنگ رشیدی ). جنگ ومحاربه و مقاتله . (از شعوری ج 2 ص 10). جنگ و جدال و حرب و نبرد و پیکار. (ناظم الاطباء). نبرد و پیکار. (فرهنگ فارسی معین ). جنگ و جدال . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان )
رزملغتنامه دهخدارزم . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان میداود (سرگچ ) بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز. سکنه ٔ آن 100 تن . آب آنجا از رودخانه و محصولات عمده ٔ آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
رزملغتنامه دهخدارزم . [ رَ ] (اِخ ) موضعی است به دیار مراد. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ). خوارزم شهری است ، گویند اصل آن خوارزم است به اضافت خوار به رزم .و رزم مخفف آن . (آنندراج ). و رجوع به خوارزم شود.
رزملغتنامه دهخدارزم . [ رَ ] (ع مص ) مردن . || گرفتن چیزی را: رزم بالشی ٔ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بانگ کردن اشتر. (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر اللغه ٔ زوزنی ). || بانگ کردن رعد. (مصادر اللغه ٔ زوزنی ). || یک بار خوردن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). ||
رزملغتنامه دهخدارزم . [ رَ زَ ] (ع اِ) رَزِم . ج ِ رَزْمة. (ناظم الاطباء). رجوع به رَزْمة شود. || ج ِ رِزْمة. (ناظم الاطباء). رجوع به رِزْمَة شود.
درزملغتنامه دهخدادرزم . [ دَ رَ زَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان روضه چای بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه واقع در 10 هزارگزی شمال باختری ارومیه و یک هزارگزی شمال راه ارابه رو ارومیه به موانا، با 150 تن سکنه . آب آن از رودخانه و راه آن
دریای خوارزملغتنامه دهخدادریای خوارزم . [ دَرْ ی ِ خوا /خا رَ ] (اِخ ) بحر خوارزم . بحیره ٔ خوارزم . دریاچه ٔ خوارزم . رجوع به بحر خوارزم و دریاچه ٔ خوارزم شود.
دریای قرزملغتنامه دهخدادریای قرزم . [ دَرْ ی ِ؟ ] (اِخ ) بحرالقرزم .دریای خزر. رجوع به خزر و بحرالقرزم ذیل بحر شود.
دشت رزملغتنامه دهخدادشت رزم . [ دَ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان جاوید بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون . سکنه ٔ آن 129 تن . آب آن از رودخانه ٔ فهلیان . محصول آنجا غلات و برنج است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
حرزملغتنامه دهخداحرزم . [ ح َ زَ ] (اِخ ) قصبه ٔ کوچکی است به جزیره ای میان ماردین و دُنیسر از اعمال جزیره و بیشتر مردم آن ارامنه هستند. (معجم البلدان ).