رزیدنلغتنامه دهخدارزیدن . [ رَ دَ ] (مص ) رنگ کردن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ) (از فرهنگ خطی ) (از غیاث اللغات ) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (فرهنگ اوبهی ). رنگرزی کردن . (یادداشت مؤلف ) : آفتابت طباخی می کند و ماهت صباغی
رزیدنفرهنگ فارسی عمیدرنگ کردن جامه و پارچه؛ رنگ کردن؛ رنگرزی کردن: ◻︎ بِه ار در خُم می فروشی خزم / چو می جامهای را به خون میرزم (نظامی۶: ۱۱۶۶)، ◻︎ برآنکس که جانش به آهن گزم / بسی جامهها در سکاهن رزم (نظامی۵: ۷۹۶).
ریزیدنلغتنامه دهخداریزیدن . [ دَ ] (مص ) خرد شدن . (ناظم الاطباء). پاشیده شدن از یکدیگر. ریزریز شدن از یکدیگر. پوسیدن : تفتیت . تفتت ؛ از هم ریزیدن . متلاشی شدن . (یادداشت مؤلف ) : آن مردگان ... بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). چون همه ٔ سنگها بیفکندند آن مرغ
گرزدنلغتنامه دهخداگرزدن . [ گ ُ رَ دَ ] (مص ) چاره کردن و علاج نمودن باشد. (برهان ) (آنندراج ). مصحف گزردن . گزریدن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
رزفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) انگور.۲. باغ.۳. باغ انگور.۴. [مجاز] شراب.۵. (بن مضارعِ رزیدن) = رزیدن۶. رنگکننده؛ رزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): رنگرز.
آزیدنلغتنامه دهخداآزیدن . [ دَ ] (مص ) آژدن . آژیدن . آجدن . آجیدن . || رنگ کردن . و بدین معنی شاید مصحف رزیدن باشد. || آزار دادن . آزردن . (برهان ).
رجیدنلغتنامه دهخدارجیدن . [ رَ دَ ] (مص ) رنگ کردن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به رزیدن و رجنده و رجندگی شود. || لکه کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
رجندگیلغتنامه دهخدارجندگی . [ رَ ج َ دَ / دِ ] (حامص ) رزندگی . عمل رنگ کردن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به رزیدن و رزنده و رجنده و رجیدن شود.
رجندهلغتنامه دهخدارجنده . [ رَ ج َدَ / دِ ] (نف ) رزنده . رنگ کننده . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به رجندگی و رزنده و رزیدن و رجیدن شود.
دل لرزیدنلغتنامه دهخدادل لرزیدن . [ دِ ل َ دَ ] (مص مرکب ) نگران و مضطرب شدن از غمی یا شفقتی یا حادثه ای .- دل بر کسی لرزیدن ؛ کنایه از غمخواری و مهربانی کردن . (از برهان ) (انجمن آرا) (از آنندراج ).
دوستی ورزیدنلغتنامه دهخدادوستی ورزیدن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) دوستی کردن . دوستی نمودن . محبت ورزیدن . مهربانی کردن . (یادداشت مؤلف ) : مهربانی و دوستی ورزدتا ترا مکنتی و دسترسی است . سعدی .رجوع به دوستی کردن شود.
راستی ورزیدنلغتنامه دهخداراستی ورزیدن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) راستی و درستکاری بخرج دادن . استقامت و راستی نشان دادن : دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز. ناصرخسرو.مکن گر راستی ورزید خواهی چو هدهد سر به
داد ورزیدنلغتنامه دهخداداد ورزیدن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) عدالت ورزیدن . بعدل کوشیدن . عدل کردن . داد کردن .