رستلغتنامه دهخدارست . [ رَ ] (مص مرخم ، اِمص ) رَستن و آزادی و رهایی و خلاصی و نجات . (ناظم الاطباء). ماضی رستن یا مصدر مرخم آن . خلاص شدن و نجات یافتن . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). گاهی به معنی مصدری یعنی خلاص شدن آید. (از شعوری ج 2 ص <sp
رستلغتنامه دهخدارست . [ رُ ] (مص مرخم ، اِمص ) رُستن . (ناظم الاطباء). مصدر مرخم رُستن . روییدن و سبز شدن و سبزه از زمین برآمدن . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). روییدن . (از فرهنگ جهانگیری ). گاهی به معنی مصدری یعنی روییدن از زمین . (از شعوری ج 2</s
رستفرهنگ فارسی عمید۱. (زمینشناسی) = رُس۲. (صفت) [قدیمی] سخت؛ محکم؛ استوار: ◻︎ خویشتندار باش و رست و امین / کز یسار تو ناظرند و یمین (اوحدی: مجمعالفرس: رست).۳. دلیر.۴. چیره.
خلاش گنبدیraised bogواژههای مصوب فرهنگستاننوعی خلاش با سطح مقطع کمعمق گنبدیشکل بهطوریکه سطح خلاش، دستکم در مرکز، از سطح معمولی آب زیرزمینی بالاتر باشد
ماسهکندگیraised sandواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگیهای حجیم و نامنظم با ظاهر شکسته در سطح پایینی قطعۀ ریختگی که عموماً به دلیل انبساط ماسه یا کوبش ناکافی آن به وجود میآید
خیز ماهیچهraised core, mold element cutoffواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگی حجیم و بیقاعدهای که ممکن است قسمت تحتانی قطعه را بهصورت جام بپوشاند و نشاندهندۀ آن است که قسمتی از ماهیچه از جای خود جدا شده است
پَرگَنۀ ریشهایrhizoid colonyواژههای مصوب فرهنگستانپَرگَنهای که رشتههای ضخیم و معدود ریشهمانند آن به طرف بیرون رشد میکنند
رستاخیزلغتنامه دهخدارستاخیز. [ رِ ] (اِ مرکب ) رَستاخیز. (فرهنگ نظام ) (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به رَستاخیز و رستخیز در همه ٔ معانی و فرهنگ نظام شود.
رستالغتنامه دهخدارستا. [ رُ ] (اِ) روستا. (ناظم الاطباء). مخفف روستا به معنی دیه . (از شعوری ج 2 ص 21) : هرکه در رستا بود در روز و شام تا به ماهی عقل او نبود تمام . مولوی
رستاقلغتنامه دهخدارستاق . [ رُ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای سه گانه ٔ بخش نیریز شهرستان فسا. حدود و مشخصات : از باختر به دهستان خیر بخش اصطهبانات ، از جنوب به دهستان ایج و دهستان حومه ٔ اصطهبانات . این دهستان در جنوب دریاچه ٔ بختگان و باختر بخش واقع و هوای آن معتدل است . آب مشروب و زراعتی از
رستاقلغتنامه دهخدارستاق . [ رُ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر. مرکز آن خلیل آباد و دارای 15 آبادی بزرگ و کوچک . جمعیت آن در حدود 11541 تن . رستاق در سر راه شوسه ٔ عمومی سبزوار وکاشمر قرار دارد. (از ف
رستاخیزلغتنامه دهخدارستاخیز. [ رَ ] (اِ مرکب ) (از: رستا، رسته ، مُرده + خیز) رستخیز. برخاستن مردگان . بعث . (فرهنگ فارسی معین ). روز قیامت و محشر. (ناظم الاطباء). قیامت را گویند که محشر باشد. (برهان ) (از شعوری ج 2 ص 23). قیامت
رس کردنلغتنامه دهخدارس کردن . [ رُس س / رُک َ دَ ] (مص مرکب ) رست کردن . رجوع به رس و رس شدن و رست شدن و رست کردن شود: رس کردن شکر؛ متبلور شدن آن . (یادداشت مؤلف ).
رستاخیزلغتنامه دهخدارستاخیز. [ رِ ] (اِ مرکب ) رَستاخیز. (فرهنگ نظام ) (از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به رَستاخیز و رستخیز در همه ٔ معانی و فرهنگ نظام شود.
رستخیز آوردنلغتنامه دهخدارستخیز آوردن . [ رَ ت َ / رَ وَ دَ ] (مص مرکب ) بلا و سختی و مصیبت آوردن : تیغ ابروی تو بر من رستخیزآرد فکیف روزها شد تا نفرمودی سلامم را جواب . انوری .و رجوع به رستخیز برآوردن و ر
رستخیز افکندنلغتنامه دهخدارستخیز افکندن . [ رَ ت َ / رَ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) قیامت بپا کردن . هنگامه کردن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به رستخیز برآوردن و رستخیز آوردن شود.
رست کردنلغتنامه دهخدارست کردن . [ رُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) متبلور شدن . (یادداشت مؤلف ).- رست کردن شکر ؛ متبلور شدن آن . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به رست شدن و رس شدن شود. || محکم کردن . (یادداشت مؤلف ) : سر خنب کردیم در حال رست سر خو
رستالغتنامه دهخدارستا. [ رُ ] (اِ) روستا. (ناظم الاطباء). مخفف روستا به معنی دیه . (از شعوری ج 2 ص 21) : هرکه در رستا بود در روز و شام تا به ماهی عقل او نبود تمام . مولوی
دانش پرستلغتنامه دهخدادانش پرست . [ ن ِ پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ دانش . که دل در دانش بندد. که علم معبود سازد : بپرسید کانجا که دارد نشست چنین گفت ملاح دانش پرست . اسدی .یکی گفت کای شاه دانش پرست پرستشگری در فلان غار هست .
درستلغتنامه دهخدادرست . [ دُ رُ ] (اِخ ) نام چند تن از محدثان باشد. رجوع به الاصابة و منتهی الارب شود.
درستلغتنامه دهخدادرست . [ دُ رُ ] (ص ، ق ، اِ) کل . تام . کامل . تمام . (ناظم الاطباء). تمام و غیر ناقص . (غیاث ). که کم نیست : سنگ این نانوا درست است . مقابل کم : وزن یا سنگ درست ؛ که کم نباشد. سنگ تمام . سنگ حق . || وافیه . بخوبی . بسزا. بتمامی .(یادداشت مرحوم دهخدا). کاملاً. بتمامه <span c
درپرستلغتنامه دهخدادرپرست . [ دَ پ َ رَ ] (نف مرکب ) خادم . نوکر. درباری . خدمتگزار دربار. درپرستنده . پرستنده ٔ در. سرسپرده و علاقه مند و هواخواه دربار : هر آنگه کزین لشکر درپرست بنالد بر ما یکی زیردست . فردوسی .نباید که بر زیردستان
درپرستلغتنامه دهخدادرپرست . [ دُ پ َ رَ ] (نف مرکب ) در پرستنده . پرستنده ٔ در. پرستنده ٔ گوهر. جواهرخواه . مال دوست . (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : در سر حیوان خدا ننهاده ست کو بود در بند لعل و درپرست . مولوی .رجوع به دُر شود.