رستیلغتنامه دهخدارستی . [ رُ ] (حامص ) چیرگی . (انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از شعوری ج 2 ورق 27) (فرهنگ رشیدی ). غلبه . استیلاء. (فرهنگ فارسی معین ). غلبه و فتح و ظفر و استیلا. (ناظم الاطباء). غالب شدن و مستول
رستیلغتنامه دهخدارستی . [ رُ تی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به رُستة که نسبت اجدادی است . (از انساب سمعانی ).
رستیلغتنامه دهخدارستی . [ رُ ] (اِ) رزق و روزی و روزینه . (ناظم الاطباء). روزی . رزق . (فرهنگ فارسی معین ) (از برهان ) (از فرهنگ اوبهی ). نعمت و روزی را گویند. (از فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (از شعوری ج 2 ورق 27). نعمت .
رستیلغتنامه دهخدارستی . [ رُ ] (اِخ ) عبداﷲبن محمدبن عمر زهری رستی . از عم خود رسته ٔ اصفهانی روایت دارد. (از لباب الانساب ).
رستگیلغتنامه دهخدارستگی . [ رَ ت َ / ت ِ ] (حامص )خلاص . شفا. رهایی . حالت و چگونگی رَسته . رستگاری . فردوسی در احوال زن سام گوید: در وقت بچه زادن و چاک کردن شکم او و انداختن دوا به حکم سیمرغ : بسای و بیالا بر آن خستگیش ببینی هم
رستگیلغتنامه دهخدارستگی . [ رُ ت َ / ت ِ ] (حامص ) حالت و چگونگی رُسته . روییدگی . روییدن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به رُستن شود.
رشتیلغتنامه دهخدارشتی . [ رَ ] (اِخ ) ابوالقاسم بن حاج محمد ابراهیم رشتی ، معروف به اصفهانی . او راست : التحفة الناصریة فی الفنون الادبیة، وآن مجموعه ای است برگزیده از شعر و ادب در ستایش ها ومرثیه ها و اخلاق و جز آن ، رشتی آنرا بنام ناصرالدین شاه قاجار نگاشته است . (از معجم المطبوعات مصر ج <s
رشتیلغتنامه دهخدارشتی . [ رَ ] (اِ) جاروب . (ناظم الاطباء). || کسی که لجن پاک می کند و خاکستر می برد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). آنکه لجن پاک کند و خاک و خاکروبه برد.(برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). || جاروب کش و کسی که گرد و غبار پاک می کند. (ناظم الاطباء) (از برهان ). خاک روب را نامند. (از فره
رستیناواژهنامه آزادر َستینا. از ریشه رستن. از آتش دوزخ رسته شده. رستگار. نجات یافته. در پناه خدا در پناه خدا.
رستی خوارلغتنامه دهخدارستی خوار. [ رُ خوا / خا ] (نف مرکب ) رستی خورنده . روزی خوار. روزی خور. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به رستی و رستی خور و رستی خوردن شود. || بهره برنده . متمتع. (فرهنگ فارسی معین ).
رستی خوردنلغتنامه دهخدارستی خوردن . [ رُ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) غذا خوردن . نان خوردن . روزی خوردن . خوردن رزق و غذا : رستی خورم ز خوانچه ٔ زرین آسمان وآوازه ٔ صلا به مسیحا برآورم . خاقانی .شو خوان
رستی خورلغتنامه دهخدارستی خور. [ رُ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) رستی خورنده . روزی خوار. رزق خوار. رستی خوار. که غذا و روزی بخورد : آزاد رسته از در دربند حادثات رستی خوران باغ رجا را چو میوه ایم . خاقانی .<b
حشر و نشرلغتنامه دهخداحشر و نشر. [ ح َ رُ ن َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) حشر روز قیامت : که چون رستی از حشر و نشر و سؤال .سعدی .
غولخانهلغتنامه دهخداغولخانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) آنجا که غول باشد. محل غول و دیو. رجوع به غول شود : چون از آن غولخانه جان بردی صافی آشام رستی از دردی .نظامی .
restدیکشنری انگلیسی به فارسیباقی مانده، استراحت، باقی، دیگران، سایرین، تکیه، الباقی، فراغت، تجدید قوا، رستی، اسایش، نتیجه، بقایا، موقعیت سکون، سامان، استراحت کردن، راحت کردن، اسودن، ارمیدن، تکیه دادن، متکی بودن به، کردن
کژیفرهنگ فارسی عمیدکجی؛ ناراستی: ◻︎ از کژی افتی به کم و کاستی / از همه غم رستی اگر راستی (نظامی۱: ۷۶)، ◻︎ بِه گیتی به از راستی پیشه نیست / ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست (فردوسی: ۲/۱۵۸ حاشیه).
restsدیکشنری انگلیسی به فارسیاستراحت می کند، استراحت، باقی، دیگران، باقی مانده، سایرین، تکیه، الباقی، فراغت، تجدید قوا، رستی، اسایش، نتیجه، بقایا، موقعیت سکون، سامان، استراحت کردن، راحت کردن، اسودن، ارمیدن، تکیه دادن، متکی بودن به، کردن
رستی خوارلغتنامه دهخدارستی خوار. [ رُ خوا / خا ] (نف مرکب ) رستی خورنده . روزی خوار. روزی خور. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به رستی و رستی خور و رستی خوردن شود. || بهره برنده . متمتع. (فرهنگ فارسی معین ).
رستی خوردنلغتنامه دهخدارستی خوردن . [ رُ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) غذا خوردن . نان خوردن . روزی خوردن . خوردن رزق و غذا : رستی خورم ز خوانچه ٔ زرین آسمان وآوازه ٔ صلا به مسیحا برآورم . خاقانی .شو خوان
رستی خورلغتنامه دهخدارستی خور. [ رُ خوَرْ / خُرْ ] (نف مرکب ) رستی خورنده . روزی خوار. رزق خوار. رستی خوار. که غذا و روزی بخورد : آزاد رسته از در دربند حادثات رستی خوران باغ رجا را چو میوه ایم . خاقانی .<b
رستی دهلغتنامه دهخدارستی ده . [ رُ دِه ْ ] (نف مرکب ) رستی دهنده . روزی دهنده . رازق . (فرهنگ فارسی معین ). || بهره دهنده . (ناظم الاطباء).
درستیلغتنامه دهخدادرستی . [ دُ رُ ] (حامص ) راستی . (آنندراج ). صدق . صحت . حقیقت . واقع : درشت است پاسخ ولیکن درست درستی درشتی نماید نخست . ابوشکور.که میراث بود از شه کیقباددرستی بدان بد کیان را نژاد. فردو
درستیلغتنامه دهخدادرستی . [ دُ س َ / دُ س ِ ] (اِخ ) درشتی . نام دختر انوشیروان است که در حباله ٔ بهرام بود. (برهان ) (آنندراج ). و آن مرکب از دُر و ستی است . (از شرح احوال رودکی ص 1105). این نام مأخوذ از هفت پیکر نظامی است ،
دنیاپرستیلغتنامه دهخدادنیاپرستی . [ دُن ْ پ َ رَ ] (حامص مرکب ) عمل دنیاپرست . دنیادوستی . رجوع به دنیاپرست شود.