رشنلغتنامه دهخدارشن . [ رَ ] (ع اِ) رَشَن .دهانه ٔ جوی و رود. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || موعد شرب . (ناظم الاطباء). || روزن . (از تاج العروس ).
رشنلغتنامه دهخدارشن . [ رَ ] (ع مص ) داخل کردن سگ سرخود را در آوند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). سر بردن سگ بود به کاسه و دیگ و امثال آن . (فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). || ناخوانده مهمان گردیدن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). ناخوانده رفتن بو
رشنلغتنامه دهخدارشن . [ رَ ] (اِ) نام روز هیجدهم از هر ماه شمسی . (ناظم الاطباء) (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (از شعوری ج 2 ورق 12). نام روز هیجدهم از ماه پارسی مرادف رش است . (آنندراج ) (از انجمن آرا) :</sp
رشنلغتنامه دهخدارشن . [ رَ ش َ ] (اِ) رَشْن . رجوع به رَشَن در معنی «روز هیجدهم ...» و پاورقی آن و همچنین آنندراج و انجمن آرا و تحفةالاحباب شود.
رشنلغتنامه دهخدارشن . [ رُ ] (اِخ ) نام کوهی بوده در کابلستان . معین گوید: مطابق مندرجات بندهشن هندی ، آذفرنبغ یا آتش روحانیان ، در کوه رشن در کابلستان بوده است . (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 221).
ریسنلغتنامه دهخداریسن . [ س َ ] (اِخ ) دهی از بخش رودسر شهرستان لاهیجان . دارای 117 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول عمده ٔ آنجا غلات و بنشن و ارزن و گردو و فندق و صنایع دستی آنجا شال و کرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2<
ریسنلغتنامه دهخداریسن . [ س َ ] (اِخ ) یکی از شهرهای نمرود می باشد. (قاموس کتاب مقدس ). || یکی از شهرهای بسیار قدیم آشوریان است که فیمابین نینوی و کالد واقع بوده . (قاموس کتاب مقدس ).
ژرسنلغتنامه دهخداژرسن . [ ژِ س ُ ] (اِخ ) ژان شارلیه . نام عالم کلامی فرانسوی . مولد در قریه ٔ ژرسن شامپانی بسال 1362 و وفات در لیون بسال 1428 م . او را ژان دُژرسن نیز گویند.
رشنیغلغتنامه دهخدارشنیغ. [ رَ ] (اِ) عام . رشنیق . مقابل سید. در قم و اطراف آن گویند: فلان سید است یا رشنیغ. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به رشنیق شود.
رشنیدهلغتنامه دهخدارشنیده . [ رَ دَ / دِ ] (اِ) به معنی بول و غایط است ، از دساتیر نقل شده است . (آنندراج ). شاش . پلیدی . بول . (یادداشت مؤلف ).
رشناوندلغتنامه دهخدارشناوند. [ رُ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. سکنه 626 تن . آب آن از قنات .محصولات آنجا غلات . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
رشنشلغتنامه دهخدارشنش . [ رَ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بخش رزاب شهرستان سنندج . سکنه 250 تن . آب آن از رودخانه و چشمه . محصولات آنجا غلات و لبنیات و مختصر توتون . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
رشنولغتنامه دهخدارشنو. [ رَ ] (اِخ ) نام اوستایی رش یا رشن ، فرشته ٔ دادگستری است . رجوع به فرهنگ ایران باستان ذیل ص 303 و رش و رشن در همین لغت نامه و ایران در زمان ساسانیان ص 46 و 48 شود.<br
رشونلغتنامه دهخدارشون . [ رُ ] (ع مص ) مصدر به معنی رَشْن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). طفیلی گردیدن . (تاج المصادر بیهقی ). و رجوع به رَشْن شود.
رشینیلغتنامه دهخدارشینی . [ رُش َ ] (اِخ ) ادریس بن ابراهیم رشینی جرجانی ، از مردم جرجانست . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ، ذیل ماده ٔرشن ). مؤلف تاج العروس گوید: او از اسحاق بن صلت روایت دارد و احمدبن حصن نقدی از او روایت کرده است .
تاریخ اردشیریلغتنامه دهخداتاریخ اردشیری . [ خ ِ اَ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) تقی زاده در گاه شماری آرد: ... در نقاشی هائی که اخیراً در دیوارهای کنشت دورا (بر ساحل فرات و پنج فرسخی دیرزور) پیدا شده و عمل نقاشان ایرانیست ، از اواسط قرن سوم مسیحی در ضمن رقم که استادان ایرانی تاریخ کار خود را ثبت کرده
رشلغتنامه دهخدارش . [ رَ ] (اِ) قسمی ازخرمای سیاه . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه مؤلف ) (از فرهنگ جهانگیری ). نوعی خرمای سیاه و بالیده . (از فرهنگ فارسی معین ) (از شعوری ج 2 ورق 8). خرمای
رشنیغلغتنامه دهخدارشنیغ. [ رَ ] (اِ) عام . رشنیق . مقابل سید. در قم و اطراف آن گویند: فلان سید است یا رشنیغ. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به رشنیق شود.
رشنیدهلغتنامه دهخدارشنیده . [ رَ دَ / دِ ] (اِ) به معنی بول و غایط است ، از دساتیر نقل شده است . (آنندراج ). شاش . پلیدی . بول . (یادداشت مؤلف ).
رشناوندلغتنامه دهخدارشناوند. [ رُ وَ ] (اِخ ) دهی از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. سکنه 626 تن . آب آن از قنات .محصولات آنجا غلات . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
رشنشلغتنامه دهخدارشنش . [ رَ ن َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بخش رزاب شهرستان سنندج . سکنه 250 تن . آب آن از رودخانه و چشمه . محصولات آنجا غلات و لبنیات و مختصر توتون . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
رشنولغتنامه دهخدارشنو. [ رَ ] (اِخ ) نام اوستایی رش یا رشن ، فرشته ٔ دادگستری است . رجوع به فرهنگ ایران باستان ذیل ص 303 و رش و رشن در همین لغت نامه و ایران در زمان ساسانیان ص 46 و 48 شود.<br
دانوکرشنلغتنامه دهخدادانوکرشن . [ ک َ ش َ ] (اوستایی ، نف مرکب ) صورت اوستایی کلمه مرکب «دانه کش » است و دانه کش صفتی است برای مورچه . (از فرهنگ ایران باستان ص 198). رجوع به دانه کش شود.
خرده نگرشنلغتنامه دهخداخرده نگرشن . [ خ ُ دَ / دِ ن ِ گ َ رِ ] (ص مرکب ) خرده نگرش . رجوع به خرده نگرش شود.
جوارشنلغتنامه دهخداجوارشن . [ ج ُ رِ ش َ ] (معرب ، اِ) گوارش و آن هر چیزی است که خورند هضم طعام را. (زمخشری ).ج ، جوارشنات : و کان یقف علی رئوسهم [ یوحنابن ماسویه علی رئوس الخلفاء ] و معه البرانی بالجوارشنات . (عیون الانباء ج 1 ص <span c
هرشنلغتنامه دهخداهرشن . [ هَِ ش ِ] (ع ص ) فراخ کنج دهان . (منتهی الارب ). ج ، هراشن . ابن درید گوید: صحت آن را نمیدانم . (از اقرب الموارد).
پرشنلغتنامه دهخداپرشن . [ پ َ رَ ] (اِ) کشوث . (حبیش تفلیسی ) . سس حماض الأرنب . افرهنج . خنگو. اکشوث . کثوث . کثوتا.