رفتلغتنامه دهخدارفت . [ رَ ] (ع مص ) خرد و مرد کردن . (مصادراللغه ٔ زوزنی ). شکستن و ریزه ریزه نمودن چیزی را. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). شکستن و ریزه ریزه نمودن . (آنندراج ). || شکسته شدن . (ناظم الاطباء). شکسته و ریزه ریزه گردیدن (لازم ). (آ
رفتلغتنامه دهخدارفت . [ رَ ] (مص مرخم ، اِمص ) رفتن . (ناظم الاطباء). ذهاب . عمل رفتن . مقابل آمدن : هر رفتی آمدی دارد. (یادداشت مؤلف ) : که دارد پی و تاب افراسیاب مرا رفت باید چو کشتی بر آب . فردوسی .ترا رفت باید به فرمان شاه <b
رفتلغتنامه دهخدارفت . [ رُ ] (مص مرخم ، اِمص ) عمل رفتن :رفت و روب . (یادداشت مؤلف ). جاروب کردن .- آب رفت ؛ ته نشین آب رودخانه ها. رجوع به آب رفت شود.
رفتلغتنامه دهخدارفت . [ رُ ف َ ] (ع اِ) کاه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). || (ص ) شکسته و ریزه ریزه شده ٔ هر چیزی . (ناظم الاطباء). شکننده و ریزه ریزه کننده ٔ هر چیزی . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
رفتفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ آمد] رفتن: هر رفتی آمدی دارد، بلیت رفتوبرگشت.۲. [مقابلِ برگشت] (ورزش) دورِ نخست مسابقات دومرحلهای.۳. (بن ماضیِ رفتن) = رَفتن⟨ رفتوآمد:۱. رفتن وآمدن.۲. [مجاز] معاشرت.
رفدلغتنامه دهخدارفد. [ رَ ] (اِخ ) نام ستاره ٔ کوچکی است . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کلمه ٔ ربعو کلمه ٔ تنین در علم صور کواکب نفائس الفنون شود.
رفدلغتنامه دهخدارفد. [ رَ ] (ع اِ) کاسه ٔ بزرگ که در آن شیر دوشند. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رفثلغتنامه دهخدارفث . [ رَ ف َ ] (ع اِ) جماع . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 25).مباعلت . مباضعت . مباشرت . جماع . آرمیدن با زن . نزدیکی . مواقعه . (یادداشت مؤلف ). || سخن زنان در آرمیدن . (از ناظم ا
رفثلغتنامه دهخدارفث . [ رَ ف َ ] (ع مص ) فحش گفتن . (ناظم الاطباء).نافرجام گفتن . (المصادرزوزنی ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). || آرمیدن با زن . (از ناظم الاطباء). مجامعت کردن . (المصادرزوزنی ). جماع کردن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). آرمیدن . (یادداشت مؤلف ). || نکاح کردن . (المصادر زوزنی
رفته رفتهلغتنامه دهخدارفته رفته . [ رَ ت َ / ت ِ رَ ت َ / ت ِ ] (ق مرکب ) پابپا و قدم بقدم و درجه به درجه . متدرجاً. کم کم و در امتداد زمان . (ناظم الاطباء). کنایه از تأنی و تدریج است و این مجاز است . (آنندراج ). بتدریج . (فرهنگ
رفتگریلغتنامه دهخدارفتگری . [ رُ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل و شغل رفتگر. تمیز کردن خیابانها و کوچه ها. (فرهنگ فارسی معین ).
رفتگارلغتنامه دهخدارفتگار. [ رَ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) مقابل ماندگار. رفتنی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به رفتنی شود.
رفت و آیلغتنامه دهخدارفت و آی . [ رَ ت ُ ] (اِ مرکب ) اختلاف . (یادداشت مؤلف ). رفت و آمد. (تحفه ٔ اهل بخارا). رجوع به رفت و آمد شود.
رفت و آمدلغتنامه دهخدارفت و آمد. [ رَ ت ُ م َ ] (مص مرخم ، اِ مرکب ) تردد. (ناظم الاطباء). همان آمد و رفت است . (آنندراج ). رفتن و آمدن . ایاب و ذهاب . (فرهنگ فارسی معین ). ذهاب و ایاب .آمد و شد. آمد و رفت . (یادداشت مؤلف ) : ز رفت و آمد غمهای بدمستت خبر دارم صدا آ
دررفتلغتنامه دهخدادررفت . [ دَرْ، رَ ] (اِ مرکب ) خرج و هزینه . مقابل درآمد که دخل باشد. (از ناظم الاطباء).
دل گرفتلغتنامه دهخدادل گرفت . [ دِ گ ِ رِ ] (ن مف مرکب ) دل گرفته . (یادداشت مرحوم دهخدا) : و دیگر که پیروز شد دل گرفت اگر زو بترسی نباشد شگفت .فردوسی .
حرف حرفتلغتنامه دهخداحرف حرفت . [ ح َ ف ِ ح ِ ف َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پساوند حرفت . شمس قیس گوید: و آن گاف و راء است که در اواخر اسامی معنی حرفت دهد، چنانکه زرگر و کاسه گر و تیرگر . (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 167).
حرفتلغتنامه دهخداحرفت . [ ح ِ ف َ ] (ع اِ) حِرفه . پیشه . شغل . کار. صناعت . کسب . ج ، حِرَف : و کسب ارباب حرفت و امثال و اخوات این معانی به عدل متعلق است . (کلیله و دمنه ). از کسب و حرفت اعراض نمودند [ فرزندان ]. (کلیله و دمنه ). هرکه از کسب و حرفت اعراض نماید نه اسبا
حرفتلغتنامه دهخداحرفت . [ ح ِ رِ ] (ص ) سخت . شدید. مفصل : کتک حرفت خوردن یا زدن . و گاهی هِرِفْت نویسند.