رهگذارلغتنامه دهخدارهگذار. [ رَ گ ُ ] (اِ مرکب ) راه . (ناظم الاطباء). رهگذر. (فرهنگ فارسی معین ).- رهگذار دادن ؛ راه دادن . گذر کسی را به جایی قرار دادن : این عدوی عمر بود رهبر من سوی خرد دادرهگذار مرا. ناصرخسرو
صفحۀ رادارradarscope, radar display, radar screen, radar indicatorواژههای مصوب فرهنگستاننمایشگر رادار که اطلاعات را بهصورت تصویری عرضه میکند تا کاربر بهسهولت بتواند به ارزیابی آن بپردازد
رادار پیوستهموجcontinuous-wave radar/ continuouswave radar, CW radarواژههای مصوب فرهنگستانراداری که انرژی الکترومغناطیسی را بهطور پیوسته به سمت هدف ارسال و امواج برگشتی از آن را دریافت میکند
رادار زمیننفوذground-penetrating radar/ ground penetrating radar, georadar, ground probing radar, surface penetrating radarواژههای مصوب فرهنگستانژئوفیزیک] وسیلهای برای بررسی لایههای کمعمق زمین با امواج الکترومغناطیسی، معمولاً در بازۀ بسامدی 10 تا 1000 مگاهرتز [نظامی] راداری که برای نفوذ به زمین و دریافت بازتاب و درنتیجه شناسایی اشیای مدفون تپها/ پالسهای باند بسیار پهنی (ultrawide-band) تولید میکند اختـ . رازَن GPR
رادار هواشناسیweather radar, weather observation radarواژههای مصوب فرهنگستاننوعی رادار در هواگرد که برای دریافت اطلاعات هواشناسی و نشان دادن وضعیت هوای رد سیر (track) پرواز از آن استفاده میشود متـ . رادار هواشناسی هوابُرد airborne weather radar, AWR
رادار ضدآتشبارcounter-battery radar, weapon tracking radarواژههای مصوب فرهنگستانسامانة راداری متحرک که پرتابههای توپ یا توپوار یا خمپاره یا راکت را ازطریق ردیابی مسیر حرکت آنها شناسایی و موقعیتیابی میکند
ژان دپاریلغتنامه دهخداژان دپاری . [ دُ ] (اِخ ) نام شخصی اساطیری پسر یکی از پادشاهان فرانسه که در رهگذار خویش زر و سیم میریخت .
معبرهلغتنامه دهخدامعبره . [ م َ ب َ رَ / رِ ] (از ع ، اِ) مَعبَر. گذرگاه . محل عبور : بس که می افتاد از پری شمارتنگ می شد معبره بر رهگذار.مولوی .
لطیفلغتنامه دهخدالطیف . [ ل َ ] (اِخ ) از شعرای اصفهان است در عهد محمدشاه . به هندوستان رفت و در دهلی متوطن شد. این بیت او راست :به عزم گریه نشستم به رهگذار کسی که بر رهش ننشیند دگر غبار کسی .(قاموس الاعلام ترکی ).
کدورت کشیدنلغتنامه دهخداکدورت کشیدن . [ ک ُ رَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) ملامت کشیدن . رنج بردن . (فرهنگ فارسی معین ) : با آنکه من ندارم کاری به کار مردم دایم کشم کدورت از رهگذار مردم .صائب (از آنندراج ).
بر خوان نهادنلغتنامه دهخدابر خوان نهادن . [ ب َ خوا / خا ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) قرار دادن بر سر خوان و سفره : بر خوان سینه از دل بریان نهاده ایم در رهگذار خیل خیالت کبابها.اوحدی