روادلغتنامه دهخدارواد. [ رُ ] (اِخ ) ابن جراح عسقلانی ، مکنی به ابوعصام . تابعی است . رجوع به ابوعصام شود.
روادلغتنامه دهخدارواد. [ رُ ] (ع ص ) زنی که در جایی آرام نگیرد و در خانه های همسایگان آمد و شد کند. رُوادة. (از معجم متن اللغة). رجوع به رُوادة شود.
روادلغتنامه دهخدارواد. [ رَ / رُ ] (اِ) زمین پست و بلند و پشته پشته ٔ پر آب و علف . (برهان قاطع) (آنندراج ). || کنارهای رودخانه را گویند که سبز و خرم بود. (برهان قاطع). || آب تیره رنگ . (از برهان قاطع) (از آنندراج ).
روادلغتنامه دهخدارواد. [ رَوْ وا ] (اِخ ) ابن المثنی الازدی . جد اعلای سلسله ٔ روادیان است که در قرن چهارم و پنجم در آذربایجان حکومت داشتند. وی بنا به نوشته ٔ یعقوبی در زمان خلافت ابوجعفر منصور عباسی از جانب والی آذربایجان حکومت تبریز و اطراف و نواحی آن را یافت .(از شهریاران گمنام تألیف احمد
روادلغتنامه دهخدارواد. [ رَوْ وا ] (اِخ ) نام مردی است . (از لباب الانساب ). چند تن بدو منسوب هستند.
رواتلغتنامه دهخداروات . [ رُ ](ع اِ) ج ِ رات است که بلغت یمنی کاه را گویند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به رات شود.
رواتلغتنامه دهخداروات . [ رُ ] (ع ص ، اِ) رواة. ج ِ راوی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة). رجوع به رواة و راوی شود : چنین شنیدم از ثقات روات . (سندبادنامه ص 129).
روادارلغتنامه دهخداروادار. [ رَ ] (نف مرکب ) مباح و جایز دارنده ٔ چیزی . (آنندراج ). رجوع به روا داشتن شود. || انتخاب کننده . || تحسین کننده . رجوع به روا داشتن شود. || قبول کننده و راضی . || (ن مف مرکب ) مشروع و درست و صحیح . || مناسب و شایسته و سزاوار. || (اِ مرکب ) حق قضاوت . (ناظم الاطباء).
روادانقلغتنامه دهخداروادانق . [ رُ ن َ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 11هزارگزی شمال غربی ورزقان و 8هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر. کوهستانی است و آب و هوای معتدل دارد. آب آن از چشمه تأمین
روادتانلغتنامه دهخداروادتان . [ رُ دَ ] (اِخ ) لغتی است در رُوادة که موضعی است . (منتهی الارب ). رجوع به روادة شود.
روادعلغتنامه دهخداروادع . [ رَ دِ ] (ع ص ، اِ) قیاساً ج ِ رادِعة و رادِع . موانع : اما جایی که بأس حسام ... روی نمود به خوادع کلام و روادع ملام ... التفاتی نرود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 260). || رادع و رادعة و ج ِ آن روادع بمعنی پیراهن
روادفلغتنامه دهخداروادف . [ رَ دِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ رادفة. (منتهی الارب ). ج ِ رادفة و رادوف . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه ). رجوع به رادفة و رادوف شود. - حروف روادف ؛ ث ، خ ، ذ، ض ، ظ، غ را حروف روادف گویند. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به هر یک از حروف مذکور شود.<b
ابوعبدالحمیدلغتنامه دهخداابوعبدالحمید. [ اَ ع َ دِل ْ ح َ ] (اِخ ) عبدالمجیدبن عبدالعزیزبن ابی رواد از روات حدیث است .
قنبریلغتنامه دهخداقنبری . [ قَم ْ ب َ ] (اِخ ) جعفربن ابراهیم قاضی مکنی به ابومحمد از راویان است . وی از عبداﷲبن جعفربن فارس روایت کند و از او ابوعبداﷲ محمدبن احمدبن اسماعیل بن رواد زاهد اردبیلی روایت دارد. (از لباب الانساب ).
جرجانیلغتنامه دهخداجرجانی . [ ج ُ ] (اِخ ) عبدالحمیدبن عصام مکنی به ابوعبداﷲ. وی از سلیمان بن ابوهوذه و یزیدبن هارون و ابوداود طیالسی و عبدالمجیدبن ابی رواد روایت کند و جماعتی از او روایت دارند. (از تاریخ جرجان ابوالقاسم سهمی ص 209).
روادارلغتنامه دهخداروادار. [ رَ ] (نف مرکب ) مباح و جایز دارنده ٔ چیزی . (آنندراج ). رجوع به روا داشتن شود. || انتخاب کننده . || تحسین کننده . رجوع به روا داشتن شود. || قبول کننده و راضی . || (ن مف مرکب ) مشروع و درست و صحیح . || مناسب و شایسته و سزاوار. || (اِ مرکب ) حق قضاوت . (ناظم الاطباء).
روادانقلغتنامه دهخداروادانق . [ رُ ن َ ] (اِخ ) دهی است جزو دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 11هزارگزی شمال غربی ورزقان و 8هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر. کوهستانی است و آب و هوای معتدل دارد. آب آن از چشمه تأمین
روادتانلغتنامه دهخداروادتان . [ رُ دَ ] (اِخ ) لغتی است در رُوادة که موضعی است . (منتهی الارب ). رجوع به روادة شود.
روادعلغتنامه دهخداروادع . [ رَ دِ ] (ع ص ، اِ) قیاساً ج ِ رادِعة و رادِع . موانع : اما جایی که بأس حسام ... روی نمود به خوادع کلام و روادع ملام ... التفاتی نرود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 260). || رادع و رادعة و ج ِ آن روادع بمعنی پیراهن
روادفلغتنامه دهخداروادف . [ رَ دِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ رادفة. (منتهی الارب ). ج ِ رادفة و رادوف . (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه ). رجوع به رادفة و رادوف شود. - حروف روادف ؛ ث ، خ ، ذ، ض ، ظ، غ را حروف روادف گویند. (یادداشت مؤلف ). و رجوع به هر یک از حروف مذکور شود.<b
سروادلغتنامه دهخداسرواد. [ س َرْ ] (اِ) کلام منظوم و شعر. (برهان ) (غیاث ). شعر پارسی . (تفلیسی ) : دگر نخواهم گفتن همی ثنا وغزل که رفت یکرهه بازار و قیمت سرواد. لبیبی (از لغت فرس ص 108).زهی به عدل
اشیروادلغتنامه دهخدااشیرواد. [ اَشیرْ] (اوستایی ، اِ مرکب ) کلمه ٔ اوستایی بمعنی تندرستی پتمانک کتک ختای (پیمان کدخدایی یا خطبه ٔ عروسی که نزد پارسیان هند به اسم گجراتی خود اشیرواد معروف است ). (از خرده اوستا ص 28).
اروادلغتنامه دهخداارواد. [ اَرْ ] (اِخ ) جزیره ٔ کوچکی است در مقابل ساحل سوریه و در جنوب غربی اسکله ٔ طرطوشه در سنجاق طرابلس شام و امروزه مسکون نیست اما در اعصار سالفه بنام آرادوس معروف بوده و نیز شهر بزرگی بهمین نام داشته است و علاوه بر این برابر این شهر، شهر دیگری موسوم به ((آنتارادوس )) بود
اروادلغتنامه دهخداارواد. [ اَرْ ] (اِخ ) جزیره ای در دریا قرب قسطنطنیه ، مسلمانان بدانجاغزو کردند و آنرا بسرداری جنادةبن ابی امیه در زمان معاویةبن ابی سفیان در سال 54 هَ . ق . بگشودند و مجاهدبن جبر المقری و تبیعبن امراءة کعب الاحبار در فتح آن شرکت داشتند و در