روان بخشلغتنامه دهخداروان بخش .[ رَ وام ْ ب َ ] (نف مرکب ) آنکه یا آنچه روح ببخشد. جان بخش . روح بخش . صفتی از صفات آفریدگار : بهر کار کو ساخت داننده اوست روان بخش و روزی رساننده اوست . اسدی .ادریس قضابینش و عیسی روان بخش داده لقبش
رواندرمانی روانکاوانهpsychoanalytic psychotherapyواژههای مصوب فرهنگستاندرمان به روش روانکاوی سنتی یا یکی از گونههای خاص آن نظیر رواندرمانیِ روانپویشی (psychodynamic psychotherapy)
روان بخشیدنلغتنامه دهخداروان بخشیدن . [ رَ ب َ دَ ] (مص مرکب ) جان بخشیدن . روح دادن . زنده کردن . احیاء. رجوع به روان بخش و روان بخشی شود.
روان بخشیلغتنامه دهخداروان بخشی . [ رَ وام ْ ب َ ] (حامص مرکب ) جان بخشی . روح بخشی : از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگززانکه در روح فزایی چو لبت ماهر نیست . حافظ.و رجوع به روان بخش شود.
روان بخشیفرهنگ فارسی عمیدروحبخشی؛ جانبخشی: ◻︎ از روانبخشی عیسی نزنم دم هرگز / زآنکه در روحفزایی چو لبت ماهر نیست (حافظ: ۱۵۸).
روح القدسفرهنگ فارسی عمید۱. روح قدسی؛ جان پاک؛ روان پاک.۲. = جبرئیل۳. در آیین مسیحیت، روحی که بر مریم تجلی کرد و بر او دمید و عیسی متولد شد؛ شیداسپهبد؛ روانبخش؛ اقنوم سوم.
شیداسپهبدلغتنامه دهخداشیداسپهبد. [ اِ پ َ ب َ / ب ُ ] (اِ مرکب ) روان بخش است که بعربی روح القدس را گویند. (برهان ) (از انجمن آرا). این لغت برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان است (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
خیرآبادلغتنامه دهخداخیرآباد. [خ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان روان بخش میناب شهرستان جیرفت واقع در 34 هزارگزی شمال میناب سر راه فرعی کهنوج به میناب . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
خاور آذربایجانیلغتنامه دهخداخاور آذربایجانی . [ وَ رِ ذَ ی ِ ] (اِخ ) نام او محمود و نبیره ٔ شهبازخان دنبلی و از شعرای دوره ٔ قاجار است . هدایت در مجمع الفصحاء ج 2 ص 124 شرح حال او را چنین می آورد: «نام او محمودخان و نبیره ٔشهبازخان دنب
روانلغتنامه دهخداروان . [ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان واقع در 15هزارگزی جنوب غربی قصبه ٔ بهار و یک هزارگزی جنوب شوسه ٔ همدان به کرمانشاه . کوهستانی است و آب و هوایی سرد دارد. دارای 566
روانلغتنامه دهخداروان . [ رَ ] (اِخ ) نام شهر ایروان . (ناظم الاطباء). روان از شهرهای مهم قفقاز و مرکز ایالت روان است . در 230هزارگزی جنوب تفلیس و در کنار رود زنکه از شعبات رود ارس قرار دارد. رجوع به ایروان و قاموس الاعلام ترکی شود.
روانلغتنامه دهخداروان . [ رَ ] (نف ) رونده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). پویان . (ناظم الاطباء). آنچه یا آنکه راه رود : یکی زنده پیلی چو کوهی روان به زیر اندر آورده بد پهلوان . فردوسی .پس من کنون تا پل نهروان بیاور
روانلغتنامه دهخداروان . [ رَ / رُ ] (اِ) جان . (فرهنگ اسدی ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). روح .(برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : جان را سه گفت هر کس و زی من یکی است جان ور جان گسست باز چه بر برنهد روان جان
روانلغتنامه دهخداروان . [ رُ ] (اِخ ) شهری است مرکز ایالت لوار از فرانسه در محل تلاقی رود لوار و رنزون . سکنه ٔ آن 46500 تن است . محصول آن پارچه های پنبه ای و پشمی و جوراب و پارچه و لباس و کاغذ و مصنوعات مکانیکی است و دباغخانه و کارخانه ٔ ذوب آهن و رنگرزی نیز
دربند شروانلغتنامه دهخدادربند شروان . [ دَ ب َ دِ ش َرْ ] (اِخ ) به کوه قبق پیوسته است و از وی جامه های پشمین خیزد. (حدود العالم ). رجوع به دربند (باب ، باب الابواب ) شود.
دروانلغتنامه دهخدادروان . [ دَرْ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع در 25 هزارگزی جنوب باختری اسدآباد و یک هزارگزی گاوگدار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دروانلغتنامه دهخدادروان . [ دَرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران واقع در 32 هزارگزی شمال کرج ، با 1026 تن سکنه . آب آن از رود محلی و چشمه سار تأمین می شود و راه آن ماشین رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایر
دروانلغتنامه دهخدادروان . [ دَرْ ] (ص مرکب ) دربان .حاجب . بواب . (آنندراج ). پاسبان در. (ناظم الاطباء).
دروانلغتنامه دهخدادروان . [ دَرْ ] (ع اِ) بچه ٔ کفتار از ماده گرگ . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).